معلم سر کلاس به یکی از شاگردان
گفت درس چوپان دروغگو را بخوان.
بچه زد زیر گریه و گفت : نمی توانم آقا معلم!
معلم پرسید: چرا؟
بچه پاسخ داد: آقا! پدرم این صفحه را از کتابم پاره کرده.
معلم بر آشفت و جویا شد: به چه دلیل؟
پسره با لحنی لرزان گفت :
آقا معلم!پدرم چوپان است.
از خواندن این درس سخت خشمگین شد و رو به من گفت:
من و پدرم و پدر بزرگم و بسیاری از پیامبران چوپان بودیم
و هیچ پیامبری دروغگو نبوده است.
اما یک نفر در ده ما پیدا شد و گفت به من رای بدهید
تا برای شما مدرسه بسازم،خانه بهداشت درست کنم ،
به روستا جاده کشی کنم و برای فرزندانتان شغل ایجاد کنم.
ما هم باور کردیم و به او رای دادیم و آقا شد نماینده ی ما
و به هیچیک از حرف هایش هم عمل نکرد و جواب سلام مان را هم نمی دهد.
به معلمت بگو این صفحه را پاره کردم تابه جای چوپان درغگو درس جدید:
" نماینده دروغگو " را تدریس کند