کهربا
 
ارائه مطالب علمي و  مذهبي

محل درج آگهی و تبلیغات
 
نوشته شده در تاريخ پنجشنبه چهاردهم بهمن ۱۴۰۰ توسط ميثم

اسمش عبدالله بود . .                                          
تو شهر معروف بود به عبدالله دیوونه 
همه میشناختنش!
مشکل ذهنی داشت 
خانمش هم مثل خودش بود ... وضع مالی درست و حسابی نداشت 
زوری خرج شکم خودش و خانمش رو میداد

تو شهر این آقا عبدالله دیوونه، یه هیئتی بود 
هر هفته خونه یکی از خادمای هیئت بود 
نمیدونم کجا و چطور ولی هرجا هیئت بود عبدالله دیوونه هم میومد . .

یه شب بعد هیئت مسئول هیئت اعلام کرد که هرکی میخواد هفته بعد هیئت خونه اش باشه بیاد اعلام کنه

دیدن عبدالله دیوونه رفت پیش مسئول هیئت 
نمیتونست درست صحبت کنه 

به زبون خودش میگفت . . . حسین حسین خونه ما

مسئول هیئت با خادما تعجب کرده بودن 
گفتن آخه عبدالله تو خرج خودتو خانمت رو زوری میدی 
هیئت تو خونه گرفتن کجا بود این وسط . . !'

عبدالله دیوونه ناراحت شد 
به پهنای صورت اشک میریخت میگفت آقا ؛ حسین حسین خونه ما. .

خونه ما 

بعد کلی گریه و اصرار قبول کردن 
حسین حسین خونه عبدالله باشه . .

اومد خونه 
به خانمش گفت ، خانمش عصبانی شد گفت عبدالله تو پول یه چایی نداری 
خونه هم که اجاره ست ... !! 
چجوری حسین حسین خونه ما باشه 
کتکش زد . .

گفت عبدالله من نمیدونم 
تا هفته دیگه میری کار میکنی پول هیئت رو در میاری . .
واِلا خودتم میندازم بیرون از خونه

عبدالله قبول کرد 
معروف بود تو شهر ، کسی کار بهش نمیداد هرجا میرفت قبول نمیکردن که 
هی میگفت آقا حسین حسین قراره خونه ما باشه .

روز اول گذشت ، روز دوم گذشت ... تا روز آخر 
خانمش گفت عبدالله وقتت تموم شد هیچی هم که پول نیاوردی 

تا شب فقط وقت داری پول آوردی آوردی نیاوردی درو به رو خودت و هیئتیا باز نمی کنم . .

عبدالله دیوونه راه افتاد تو شهر هی گریه میکرد میگفت حسین حسین خونه ما

رفت ؛ از شهر خارج شد 
بیرون از شهر یه آقایی رو دید 

آقا سلام کرد گفت عبدالله کجا ؟ مگه قرار نبود حسین حسین خونه شما باشه ؟!

عبدالله دیوونه گریش گرفت 
تعریف کرد برا اون آقا که چی شد و . . .

آقا بهش گفت برو پیش حاج اکبر تو بازار فرش فروشا 

بگو یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بهت بده ، بفروش خرج حسین حسین خونه رو بده

عبدالله خندش گرفت دوید به سمت بازار فرش فروشا 

به هرکی میرسید میخندید میگفت حسین حسین خونه ما . . خونه ما

رسید به مغازه حاج اکبر 
گفت یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بده !

حاج اکبر برق از سرش پرید عبدالله دیوونه رو میشناخت

گریش گرفت چشمای عبدالله رو بوسید عبدالله ... !!! 

امانتی یابن الحسن رو داد بهش 
رفت تو بازار فروخت با پولش میشد خرج ۱۰۰ تا حسین حسین دیگه رو هم داد . .

با خنده دوید سمت خونه نمیدونم گریه میکرد ، میخندید میگفت حسین حسین خونه ما 

رسید به خونه شب شده بود . .
دید خادمای هیئت خونه رو آماده کردن 
خانم عبدالله رفت چایی و شیرینی گرفت 
چه هیئتی شد اون شب 

آره یابن الحسن خرج هیئت اون شب خونه عبدالله دیوونه رو داد

عبدالله خودش که متوجه نشد 
ولی دیگه عبدالله دیوونه نبود ، خیلی خوب صحبت میکرد
آخه خوش سعادت‌، یابنَ الحَسن رو دیده بود

میخوام بگم آقاجان ،یا صاحب الزَّمان حواست به عبدالله بود، 
‌چی میشه یک بار هم نگاه مَنه دیوونه به جمال نورانیت روشن شه آقاجان؟؟‌

به عشق مولانشربده همه یه سلامی بدن به صاحب غریب زمانمون

اَللّهُمَّ عجِّل لِولیِّکَ الفَرج

 نوکنیدجامه را   
پاک کنیدخانه را،    
گل بزنید قبله را،  
ماه رجب میرسد/
هوش کنیدمست را
،آب زنیددست را،  
سجده کنیدهست را  ،
ماه رجب میرسد/سیرکنیدگشنه را
،آب دهیدتشنه را   
دورکنیدغصه را
،ماه رجب میرسد/عفوکنید بنده را   
أرج نهید زنده را   ،یادکنید رفته را
،ماه رجب میرسد.

امام باقر(علیه السلام) :
هرمومنی راکه دوست دارید رسیدن این ماه رابه اومژده دهید.
فرارسيدن ماه رجب و میلاد باسعادت حضرت امام محمدباقر(ع) رو تبریک عرض میکنیم 
خیرات وتلاوت وهدیه قرآن به امواتتون رو فراموش نکنید .

التماس دعا

کانال عاشقان امام زمان
Asheghaneemamzman12


نوشته شده در تاريخ شنبه نهم بهمن ۱۴۰۰ توسط ميثم


از زندگی از این همه تکرار خسته‌ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته‌ام

دلگیرِ آسمانم و آزرده‌ی زمین
امشب برای هرچه و هر کار خسته‌ام

دل خسته سوی خانه ، تن خسته می کشم
وایا … کزین حصار دل آزار خسته‌ام

بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته‌ام

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی‌شکیبم و بی یار خسته‌ام

با خویش در ستیزم و از دوست در گریز
از حال من مپرس که بسیار خسته‌ام


نوشته شده در تاريخ یکشنبه سیزدهم مهر ۱۳۹۹ توسط ميثم

اگر در برادرت عیبی می‌بینی، آن عیب در توست که در او می‌بینی. 


عالم همچون آینه است، نقش خود را در او می‌بینی... آن عیب را از خود جدا کن،

 

زیرا آن چه از او می‌رنجی، از خود می‌رنجی...

گفت: پیلی را آوردند بر سر چشمه‌ای که آب خورد. خود را در آب می‌دید و می‌رمید.

 

او می‌پنداشت که از دیگری می‌رمد، نمی‌دانست که از خود می‌رمد.

 

همه اخلاق بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بی‌رحمی و کبر چون در توست نمی‌رنجی،

 

چون آن را در دیگری می‌بینی می‌رمی و می‌رنجی. پس بدان که از خود می‌رمی و می‌رنجی.

فیه‌ما‌فیه/ مولانا


برچسب‌ها: عیب در خود توست
نوشته شده در تاريخ شنبه پنجم مهر ۱۳۹۹ توسط ميثم

آدمهای هم فرکانس همدیگر را پیدا می کنند...
حتی از فاصله های دور... از انتهای افق‌های دور و نزدیک...
انگار جایی نوشته بود که اینها باید در یک مدار باشند،
یک روزی یک جایی ، باید با هم برخورد کنند...
آنوقت میشوند همدم،
میشوند دوست،
میشوند رفیق...
اصلا میشوند هم شکل...
حرفهایشان میشود آرامش...
خنده هایشان ،
کلامشان می نشیند روی طاقچه دلتان...
نباشند دلتنگشان میشوی...
هی همدیگر را مرور می کنند، و از هم خاطره می سازند...
و یادمان باشد حضور هیچکس اتفاقی نیست...!


نوشته شده در تاريخ شنبه پنجم مهر ۱۳۹۹ توسط ميثم

«باید راهی یافت، برایِ زندگی را زندگی کردن،
نه فقط زندگی را گُذَراندَن ..
باید راهی یافت،
برایِ صبح ها با اُمید چشم گُشودَن،
برایِ شب ها با آرامشِ خیال خوابیدن..
اینطور که نمیشود،
نمیشود که زندگی را فقط گذراند ،
نمیشود که تمام شدنِ فصلی و رسیدنِ فصلی جدید را فقط خُنَکایِ ناگهانیِ هوا یادَت بیاورد،
نمیشود تا نوکِ دماغَت یخ نکرده حواسَت به رسیدنِ پاییز نباشد..
اینطور پیش بِرَوی یک آن چَشم باز میکنی
خودَت را میانِ خزانِ زردِ زندگی ات میابی ،
و یادت هم نمی آید چطور گذَرانده ای مسیرِ بهاری و سبزِ زندگی ات را..
اصلا خدا را هم خوش نمی آید،
راهَت داده به دنیایَش که نقشَت را ایفا کنی،
یک روز خوبُ حتی یک روز بد ،
یک روز شیرینُ حتی یک روز تلخ ،
یک روز آرامُ حتی یک روز پُرهیاهو ،
وظیفه ی تو زندگی را با تمام و کمالَش زندگی کردن است،
با تمامِ سِکانس هایِ تلخ و شیرینَش..
نمیشود که همه اش خسته باشی
و سَرِ سکانس هایِ تلخ بهانه بیاوری و گوشه ای به قهر کِز کنی و بازی نکنی ..
حق داری که خستگی ات را در کنی،
اما حق نداری که دیگر مسیر را ادامه ندهی ..
اینطور که نمیشود،
تا دیر نشده باید راهی پیدا کرد،
باید زندگی را زندگی کرد ...»
 


نوشته شده در تاريخ شنبه یازدهم مرداد ۱۳۹۹ توسط ميثم

حرف دل

سلام

گاهی اوقات از خودم می پرسم فایده این همه روایت و حدیث خوندن  چیه؟
چرا در این همه منبر و وعظ شرکت می کنیم و هر ساله هم همون مطالب برامون تکرار میشه؟!!

 و  چرا خوندن قران در مردم تاثیر نداره و یا اینکه  چرا قران کریم یک مطلب رو چندین بار تکرار می کنه اونم در سوره های مختلف!
تا اینکه به این نتیجه رسیدم :
باید برای انسان ها تکرار بشه چون همه در یک سطح نیستند 
یک سری با گفتن مطلبی اونم اولین بار ، فوری تو دل و جانشون رسوخ میکنه و عمل می کنن
و یک سری هم مثل من بارهای بار باید تکرار بشه تا یاد بگیرن و عمل کنن
این مورد رو هم  در کلاس درس هام متوجه شدم 
دانش اموزانم ( کارآموزان) همه در یک سطح نیستند و یک سری همون اول موضوع رو  متوجه میشن
ولی یک سری باید چند بار براشون مطلب رو توضیح بدم
بنابراین مردم یک سری از کشورها نیازی به تکرار مکررات ندارند( نیازی به ارسال رسول و پیامبر ندارند) چون یکبار برای همیشه یاد گرفتند
یک سری کشورها هم مردمشون باید دائم تحت هدایت پیامبر باشند تا یاد بگیرند

نظر شما چیه؟چرا این همه وعظ و خطابه تاثیری نداره ؟


نوشته شده در تاريخ پنجشنبه دوازدهم تیر ۱۳۹۹ توسط ميثم

وقتی کاری انجام نمی شه، شاید خیری توش هست، صبر کن

وقتی مشکل پیش بیاد، شایدحکمتی داره

وقتی تو زندگیت، زمین بخوری حتما ًدرسی است که باید یاد بگیری

وقتی بهت بدی می کنند، شاید وقتشه که تو خوب بودن رو یادشون بدی 

وقتی همه ی درها به روت بسته می شه، شاید با صبر و بردباری در دیگری به روت باز بشه  و خدا بخواد پاداش بزرگی بهت بده

وقتی سختی پشت سختی میاد،حتماً وقتشه روحت متعالی بشه

وقتی دلت تنگ می شه،حتماً  وقتشه با خداي خودت تنها باشی...
 


نوشته شده در تاريخ دوشنبه ششم آبان ۱۳۹۸ توسط ميثم


نوشته شده در تاريخ سه شنبه نهم مهر ۱۳۹۸ توسط ميثم

لطفاً به بند اول سبّابه ات بگو!
یک ذرّه صبر و حوصله اش بیشتر شود
از بُخل ، زنگ خانه ی من سکته می کند
دستت اگر کمی متمایل به در شود

در میزنی که وارد تنهاییم شوی
اما بعید نیست زمانی که میروی
در از خودش جلای وطن گفته ، مثل من
در جست و جوی در زدنت در به در شود

این بچه لاکپشت نگون بخت سال هاست
از تخم در می آید و سوی تو می دود
اما مقدّر است که در آخرین قدم
یعنی در آستانه ی دریا دَمَر شود

نُه ماه غلت خوردم و اصرار داشتم
در آن رَحِم لباس شوم تا بپوشی ام
یا کاسه ای شراب شوم تا بنوشی ام
هر نطفه ای که دوست ندارد پسر شود!

هر نطفه ای که دوست ندارد وَرَم شود
گفتم وَرَم شوم – وَرَمی در درون تو –
تا هی بزرگ تر بشوم ، تا جنون تو
همراه قد کشیدن من بیشتر شود

اما پسر شدم که تو را آرزو کنم
هی جان به سر شدم که تو را آرزو کنم
اما پسر شدم که تو را آرزو کنم
هی جان به سر شدم که تو را آرزو کنم

اما پسر شدم که تو را آرزو کنم
هی جان به سر شدم که تو را آرزو کنم
پیوسته آرزو کنمت بلکه آرزو
از شرم ناتوانی خود جان به سر شود

دستت مبارک است که چک می زند به گوش
دستت مبارک است که می آورد به هوش
عیسای دست های مبارک! بزن مرا…
تا مُرده ای به زنده شدن مُفتَخَر شود!

اما پسر شدم که تو را آرزو کنم
هی جان به سر شدم که تو را آرزو کنم
اما پسر شدم که تو را آرزو کنم
هی جان به سر شدم که تو را آرزو کنم


نوشته شده در تاريخ چهارشنبه سوم مهر ۱۳۹۸ توسط ميثم

آزادی یعنی:

بتونی خودت باشی ...

 

Freedom means:

You can be yourself ...


نوشته شده در تاريخ دوشنبه بیست و پنجم شهریور ۱۳۹۸ توسط ميثم

چه کسی می فهمد در دلم رازی هست
می سپارم آن را به خیال و شب و تنهایی خود
به کدامین انسان؟ به کدامین مخلوق؟

تو بگو هست کسی تا که مرا دریابد؟!
چه طنین انگیز است ...

تق تق پای خیالم که به دیباچه فردا به خدا میراند.
کاش تصویر شود خواب دلم

و چه زیباست نیاز من و ناز دل بی تاب من و
خاطره ای پر احساس
ولی افسوس که در راه دلم گم گشته

تو به من می خندی
و من از خنده تو می فهمم

که کسی نیست مرا دریابد !!


نوشته شده در تاريخ یکشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۸ توسط ميثم

آدمهای هم فرکانس ، همدیگر را پیدا می کنند!

حتی از فاصله های دور

از انتهای افق‌های دور و نزدیک

انگار جایی نوشته باشند که اینها باید به هم برسند

یک روزی یک جایی ، با هم برخورد می کنند 

آنوقت میشوند همدم؛ میشوند دوست

اصلا میشوند هم شکل

حرفهایشان میشود آرامش

خنده هایشان ، کلامشان می نشیند روی طاقچه دل هم

نباشند دلتنگ هم میشوند

هی همدیگر را مرور می کنند ، و از هم خاطره می سازند

یادمان باشد حضور هیچکس اتفاقی نیست....


نوشته شده در تاريخ شنبه هفدهم فروردین ۱۳۹۸ توسط ميثم

نه با سیاهی ها ناامید شو

و نه با سپیدی ها دلخوش...

ترکیب هر دوی این هاست

که زندگی را

میسازد...


نوشته شده در تاريخ سه شنبه بیست و پنجم دی ۱۳۹۷ توسط ميثم


نوشته شده در تاريخ سه شنبه ششم آذر ۱۳۹۷ توسط ميثم

 

ادم های عارف ..

همیشه بدترین گناهان افراد را نادیده میگیرند

چون واقفند براینکه

لطف خدا بیش از گناه یک انسان است!!


نوشته شده در تاريخ جمعه بیست و پنجم آبان ۱۳۹۷ توسط ميثم

هرکس بد من به خلق گوید!
خب گفته که گفته، نوش جانم
شاید که بدی بدیده در من
من خوب و بد خودم ندانم 

هر کس بد من به خلق گوید
گر حق بُوَد آن جدل ندارد
ور حق نبود چه باک باشد؟!
زیرا به گناه خود فزاید 

هرکس بد من به خلق گوید 
حرف و سخنش بود برم باد
بگذار که با همین سخنها
دلخوش بود و همیشه دلشاد

هرکس بد من به خلق گوید
هرگز نکنم ملامت او
خواهم ز خدای مهربانم 
خوشبختی او ، سلامت او

هر کس بد من به خلق گوید
باشد، که بدی شود ز من دور
بد تر ز بد آن بود عزیزان 
در دیدن عیب خود شوم کور

"هر کس بد من به خلق گوید
ما سینه ی او نمیخراشیم 
من خوبی او به خلق گویم 
تا هر دو دروغ گفته باشیم "


نوشته شده در تاريخ شنبه نوزدهم آبان ۱۳۹۷ توسط ميثم


نوشته شده در تاريخ چهارشنبه چهاردهم شهریور ۱۳۹۷ توسط ميثم

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست

از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دیگری گویا نیست

بعد از تو قول غزل هاست جهان را
اما غزل تو ست که در قولی از آن، اما نیست

تو چه رازی که به هر شیوه تو را می جویم
تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست

شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
بادلم طاقت دیدار تو، تا فردا نیست

این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد بخدا دریا نیست

من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاور تو این ها نیست

 


نوشته شده در تاريخ دوشنبه هفتم خرداد ۱۳۹۷ توسط ميثم
 

سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم "مشتی خاک"

که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه

یا "سنگی" در دامان یک کوه

یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس

شاید "خاکی" از گلدان‌

یا حتی "غباری" بر پنجره

اما مرا از این میان برگزیدند : برای" نهایت" برای" شرافت" برای" انسانیت"

و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای :

" نفس کشیدن " " دیدن " " شنیدن " " فهمیدن "

و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید

من منتخب گشته ام : برای" قرب " برای" رجعت " برای" سعادت "

من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده:

به" انتخاب " به" تغییر " به" شوریدن " به" محبت "

وای بر من اگر قدر ندانم!


نوشته شده در تاريخ شنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۳۹۷ توسط ميثم


نوشته شده در تاريخ دوشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۹۷ توسط ميثم


زیادی خوب بودن؛ خوب نیست

زیادی که خوب باشی دیده نمیشوی

میشوی مثل شیشه ای تمیز؛

کسی شیشه تمیز را نمی‌بیند...

همه به جای شیشه

منظره بیرون را می‌بینند...!

* بانو سیمین بهبهانی*

 


نوشته شده در تاريخ پنجشنبه ششم اردیبهشت ۱۳۹۷ توسط ميثم

هیچ زبونی 

تحمل بار سنگین 

دلتنگی رو نداره

برای همینه که 

آدم هر چقدر بیشتر 

دلتنگ باشه ساکت ‌تر میشه …

 


نوشته شده در تاريخ یکشنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۹۶ توسط ميثم

وقتی برای دیگران لقمه بزرگتر از دهانشان باشی،

آنها چاره ای ندارند جز آنکه

"خردت" کنند، تا برایشان اندازه شوی.


پس مراقب معاشرت هایت باش ...


ساعت زندگیت را به افق آدمهای ارزان قیمت کوک نکن؛

 

یا خواب میمانی یا از زندگی عقب ...!


نوشته شده در تاريخ یکشنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۶ توسط ميثم

 

معلم گفت ضمایر را صرف کن..

 

گفتم: من، من. من!!

 

گفت پس بقيه چه شدند؟

 

گفتم: همه رفتندکربلا فقط من جا مانده ام.


نوشته شده در تاريخ شنبه سیزدهم آبان ۱۳۹۶ توسط ميثم


نوشته شده در تاريخ جمعه دوازدهم آبان ۱۳۹۶ توسط ميثم


بارالها…
از كوی تو بیرون نشود
پای خیالم 
نكند فرق به حالم ....
چه برانی،
چه بخوانی…
چه به اوجم برسانی 
چه به خاكم بكشانی…
نه من آنم كه برنجم
نه تو آنی كه برانی..
نه من آنم كه ز فیض نگهت چشم بپوشم
نه تو آنی كه گدا را ننوازی به نگاهی
در اگر باز نگردد…
نروم باز به جایی
پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی
كس به غیر از تو نخواهم
چه بخواهی چه نخواهی
باز كن در كه جز این
خانه مرا نیست پناهی


نوشته شده در تاريخ پنجشنبه یازدهم آبان ۱۳۹۶ توسط ميثم

 

پائولوكوئیلو : 

طرز ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ﺩﺭ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﻨﺤﺼﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﻪ، 

ﯾﮑﯽ، ﺩﯾﮕﻪ ﺷﯿﮏ ﻧﻤﯽ ﭘﻮﺷﻪ

ﯾﮑﯽ، ﺩﯾﮕﻪ ﺁﺭﺯﻭﯾﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ

ﯾﮑﯽ، ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻧﻤﯿﺪﻩ

یکی دیگه به خودش نمیرسه

یکی مدام ﺗﺮﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ غمگین ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺪﻩ

ﯾﮑﯽ، ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ عکس ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﻩ

یکی، محبت نمی کنه 

یکی، دیگه محبت نمیپذیره...

اینگونه است که ﺍﮐﺜﺮ ﺁﺩﻣﻬﺎ در ٣٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻧﺪ و ﺩﺭ ٨٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﻓﻦ میشوند!


نوشته شده در تاريخ چهارشنبه دهم آبان ۱۳۹۶ توسط ميثم


به تنگ آمد دلم ، یک خنجر کاری طمع دارد

 
از آن مژگان قتال اینقدر یاری طمع دارد 


نهادست از نکویانش بسی غمهای ناخورده 


ازین خونخوار مردم هر که غمخواری طمع دارد 


سحر گل خنده می‌زد بر شکایت گوییی بلبل 


که این نادان مگر کز ما وفاداری طمع دارد 


گناه گل فروشان چیست گو بلبل بنال از خود 


که یکجا بودن از یاران بازاری طمع دارد 


هوای باده ، ساقی ساده، صاف عشرت آماده 


کسی مست است وحشی کز تو هشیاری طمع دارد


نوشته شده در تاريخ پنجشنبه بیستم مهر ۱۳۹۶ توسط ميثم

گاه دلـــــــم ميگيرد ازصداقتـــــم كه نمیدونم لایق کیست...

گاه دلــــم تنگ ميشودبراي وعــــده هايي كه ميدانستم نيست اما براي دلخوشيم كافـي بود.

گاه دلـــم ميگيرد از سادگـــــي هايم.


نوشته شده در تاريخ پنجشنبه بیستم مهر ۱۳۹۶ توسط ميثم

عادت کرده‌ایم هر روز دوش بگیریم؛

اما یادمان می‌رود که ذهن‌مان هم به دوش نیاز دارد! گاهی با یک غزل حافظ می‌توان دوش ذهنی گرفت و خوابید. یک شعر از فروغ، تکه‌ای از بیهقی، صفحه‌ای از مزامیر، عبارتی از گراهام گرین، جمله‌ای از شکسپیر، خطی از نیما...
ولی غافلیم...! شبانه روز چقدر خبر و گزارش و مطلب آشغال می‌تپانیم توی کله‌مان، بعد هم با همان کله‌ی بادکرده به رختخواب می‌رویم و توقع داریم در خواب پدربزرگ‌مان را ببینیم که یک گلابی پوست‌کنده و با لبخند می‌گوید بفرما !

#عباس_معروفی


نوشته شده در تاريخ دوشنبه سی ام مرداد ۱۳۹۶ توسط ميثم

چاره من نمی کنی, چون کنم وکجا برم
شکوه بی نهایت و خاطر نا شکیب را

گر به دروغ هم بود, شیوه مهر ساز کن
دیده عقل بسته ام, کز تو خورم فریب را...

رهی_معیری


نوشته شده در تاريخ پنجشنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۶ توسط ميثم

اے حرمت ملجأ درماندگان

ڪبوتـر دلم پر زده بہ سوے رضـا

بہ ارزنے شده راضےدلم بہ جان شما

حریم سبز تو آقاپناه جان من اسٺ

دخیل شاه غریبم ببخش خبط و خطا

آقابطلب هواے مشهد کردم


نوشته شده در تاريخ پنجشنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۶ توسط ميثم

میدونی چرا میگن” دلت دریا باشه”

وقتی یه سنگو تودریا میندازی
فقط برای چند ثانیه اونو متلاطم میکنه

وبرای همیشه محو میشه
ولی اون سنگ تا ابد ته دل دریا موندگاره

سعی کنیم مثل دریا باشیم...
فراموش کنیم سنگهایی که به دلمون زدن

با اینکه سنگینیشونو برای همیشه توی دلمون
حس می کنیم....


نوشته شده در تاريخ یکشنبه یازدهم تیر ۱۳۹۶ توسط ميثم

حال مابا دود والکل جانمی آید رفیق
زندگی کردن به عاشق ها نمی آید رفیق

روحمان آبستن یک قرن تنهابودن است
طفل حسرت نوش مادنیانمی آید رفیق

دست هایت راخودت"ها"کن اگریخ کرده اند
از لب معشوقه هامان "ها" نمی آید رفیق

هضم دلتنگی برای موج هم آسان نبود
آب دریا بی سبب بالا نمی آید رفیق

یا شبیه این جماعت باش یا تنها بمان
هیچکس سمت دل زیبا نمی آید رفیق


نوشته شده در تاريخ یکشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۳۹۶ توسط ميثم

خدایا ؛

مبادا روزی فرا رسد که ما ...

بارمان را بسته باشیم به این قیمت که بالمان را بسته باشیم ...

و از یاد برده باشیم که برای اوج و پرواز؛

بال می خواهیم نه بار ...

" بال " و " وبال " در عین تشابه؛ عین تضادند ...


نوشته شده در تاريخ چهارشنبه شانزدهم فروردین ۱۳۹۶ توسط ميثم

ماهی عاشق دریا شده بود

دریا گفت : می توانی از تُنگ دل بکنی ...؟!

ماهی گفت : دل می کنم به شرطی که تو هم برای همیشه مال من باشی

دریا قبول کرد و تمام ماهی ها و پرنده هایی که همراهش بودند را به رودها و دریاچه های اطراف فرستاد...

بعد از آن ماهی سرخی ماند و دریایی که بیش از حد بزرگ بود

ماهی کمی شنا کرد .... گشت زد ، ولی کلافه شد

رو به دریا کرد و گفت: خسته شدم!

من نمی توانم تمام تو را پیدا کنم

هر چقدر هم مال من باشی، باز مال من نیستی

دریا به ماهی گفت: عشق، مالکیت نیست!

تو اگر عاشق بودی به قدر همان تنگ، میان سینه ام، عاشقانه شنا می کردی...


نوشته شده در تاريخ سه شنبه نوزدهم بهمن ۱۳۹۵ توسط ميثم

گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید
گفتمش چون می کشی تصویر مردان خدا
تک درختی در بیابان یکه و تنها کشید
گفتمش نامردمان این زمان را نقش کن
عکس یک خنجر ز پشت سر پی مولا کشید
گفتمش راهی بکش کان ره رساند مقصدم
راه عشق و عاشقی و مستی و نجوا کشید
گفتمش تصویری از لیلی ومجنون را بکش
عکس حیدر در کنار حضرت زهرا کشید
گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر کن
در بیابان بلا، تصویر یک سقا کشید
گفتمش از غربت ومظلومی و محنت بکش
فکر کرد و چهار قبر خاکی از طاها کشید
گفتمش سختی ودرد وآه گشته حاصلم
گریه کرد آهی کشید و زینب کبری کشید
گفتمش درد دلم را با که گویم ای رفیق
عکس مهدی(عج) راکشید و به چه بس زیبا کشید
گفتمش ترسیم کن تصویری از روی حسین
گفت این یک را بباید خالق یکتا کشید


نوشته شده در تاريخ یکشنبه سوم بهمن ۱۳۹۵ توسط ميثم

مهـــــربان بودن"

مهمــــترین قسمت

"انســــان بودن" است ...

ایــن " دل " انســــان است

که او را سعادتمند می کند!


نوشته شده در تاريخ پنجشنبه بیست و سوم دی ۱۳۹۵ توسط ميثم

به یاد دوست قدیمی م


نوشته شده در تاريخ یکشنبه نوزدهم دی ۱۳۹۵ توسط ميثم

پرندگان به

" برکه های آرام "

پناه می برند

و انسانها

به " دل های پاک "

خوش به حال آنها که

مایه آرامش دیگرانند ...


نوشته شده در تاريخ پنجشنبه نهم دی ۱۳۹۵ توسط ميثم


چه خوب گفته صائب تبریزی

دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد گرچه او بالاتر است

شصت و شاهد هر دو دعوای بزرگی میکنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتر است..؟

آهن و فولاد از یک کوره می آیند برون
آن یکی شمشیر گردد، دیگری نعل خر است

گر ببینی ناکسان بالا نشینند صبر کن
روی دریا کف نشیند، قعر دریا گوهر است


نوشته شده در تاريخ شنبه چهارم دی ۱۳۹۵ توسط ميثم

تو را گُم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب

بدین سان خوابها را با تو زیبا میکنم هر شب

تبی این کاه را چون کوه سنگین میکند،آنگاه

چه آتشها که در این کوه برپا میکنم هر شب

تماشایی است پیچ و تاب آتش،ای خوشا برمن!

که پیچ و تاب آتش را تماشا میکنم هر شب

مرایک شب تحمّل کن که تا باور کنیای دوست

چگونه با جنونِ خود مدارا میکنم هر شب

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو

که این یخ کرده را از بی کسی،"ها" میکنم هر شب

تمام سایه ها را میکشم بر روزن مهتاب

حضورم راز چشم شهر حاشا میکنم هر شب

دلم فریاد میخواهد،ولی درانزوای خویش

به سیل اشک،با دیوار نجوامیکنم هرشب

کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی؟

که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هر شب!


نوشته شده در تاريخ پنجشنبه دوم دی ۱۳۹۵ توسط ميثم

به خدا گفتم!

چرا مرا از خاک آفریدی؟

چرا از آتش نیستم !

تا هرکه قصد داشت بامن بازی کند، او را بسوزانم !

خدا گفت: تو را از خاک آفریدم

تا بسازی! نه بسوزانی !

تو را از خاک، از عنصری برتر ساختم

تا با آب گـِل شوی و زندگی ببخشی

از خاک آفریدم تا اگر آتشت زنند

بازهم زندگی کنی و پخته تر شوی

باخاک ساختمت تا همراه باد برقصی

تا اگر هزار بار تو را بازی دادند، تو برخیزی سر برآوری

در قلبت دانهٔ عشق بکاری

و رشد دهی و از میوهٔ شیرینش زندگی را دگرگون سازی

«پس به خاک بودنت ببال»


نوشته شده در تاريخ جمعه هفتم آبان ۱۳۹۵ توسط ميثم

روزهافکر من اینست و همه شب سخنم 

که چرا غافل از احوال دل خویشتنـم 

از کجا آمده ام آمدنم بـهر چه بــود 

به کجا می روم آخر ننمایی وطنم 

مانده ام سخت عجب کزچه سبب ساخت مرا 

یا چه بوده است مرا دوا از این ساختنم 

خنک آن روز که پرواز کنم تا بر دوست 

به امید سر کویش پر و بالــی بزنم 

کیست در گوش که او می شنود آوازم 

یا کدام است که سخن می نهد اندر دهنم 

من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم 

آنـکه آورد مـرا باز بـرد تــا وطنــم 

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک 

چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم


نوشته شده در تاريخ شنبه سیزدهم شهریور ۱۳۹۵ توسط ميثم

اگر کسی را

دوست دارۍ

"هوایش را داشته باش"

اما اگر برای

پر کردن تنهایی خود،

او را میخواهی!

هوایی اش نکن ..!

شاید دیگر

به هیچ هوایی

"غیر تو عادت نکند"

♥♥♥


نوشته شده در تاريخ چهارشنبه ششم مرداد ۱۳۹۵ توسط ميثم
 


نوشته شده در تاريخ پنجشنبه بیست و چهارم تیر ۱۳۹۵ توسط ميثم

زیباترین عكس ها در اتاقهای تاریك ظاهر میشن!

 

پس هر وقت تو قسمت تاریك زندگیت واقع شدی ...

 

بدون كه خدا می خواد یه تصویر زیبا ازت بسازه!


نوشته شده در تاريخ چهارشنبه بیست و سوم تیر ۱۳۹۵ توسط ميثم


نوشته شده در تاريخ شنبه نوزدهم تیر ۱۳۹۵ توسط ميثم


نوشته شده در تاريخ شنبه نوزدهم تیر ۱۳۹۵ توسط ميثم


نوشته شده در تاريخ سه شنبه هشتم تیر ۱۳۹۵ توسط ميثم

امروز زمانی نیست که آنچه را که نمی شناسیم بپرستیم

بخصوص کسانیکه تحصیل کرده هستند!

وظیفه شان در قبال شناخت مقدساتشان سنگین تر است

و این نه تنها یک وظیفه اسلامی بلکه یک وظیفه علمی و انسانی است.

شخصیت هرکس به میزان شناختی است که نسبت به اعتقادات خود دارد

زیرا اعتقاد ، بتنهایی فضیلت نیست

و اگر بچیزی که درست نمی شناسیم معتقد باشیم چندان ارزشی ندارد!

بلکه فضیلت در شناخت دقیق چیزی است که به آن معتقدیم

چون ما به اسلام اعتقاد داریم ناگزیر باید آنرا به درستی بشناسیم

دکتر شریعتی کتاب روش شناخت اسلام ص 55


نوشته شده در تاريخ شنبه بیست و نهم خرداد ۱۳۹۵ توسط ميثم
 


نوشته شده در تاريخ سه شنبه بیست و پنجم خرداد ۱۳۹۵ توسط ميثم

 

روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضوگرفتن بودند..

که شخصی باعجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد...

با توجه با این که مرحوم کاشی خیلی بادقت وضو می گرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را بجا می آورد؛

قبل از اینكه وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود...!

به هنگام خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد.

ایشان پرسیدند:

چه کار می کردی؟ ....

گفت: هیچ.

فرمود: تو هیچ کار نمی کردی!؟

گفت: نه! (می دانست که اگر بگوید نماز می خواندم، کار بیخ پیدا می کند)!

آقا فرمود: مگر تو نماز نمی خواندی!؟

گفت: نه!

آخوند فرمود: من خودم دیدم داشتی نماز می خواندی...!

گفت: نه آقا اشتباه دیدید!

سؤال کردند: پس چه کار می کردی؟

گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم من یاغی نیستم، همین!

این جمله در مرحوم آخوند (رحمة الله علیه) خیلی تأثیر گذاشت...

تا مدت ها هر وقت از احوال آخوند می پرسیدند، ایشان با حال خاصی می فرمود:

من یاغی نیستم

خدایا ما خودمون هم می دونیم که عبادتی در شان خدایی تو نکردیم...

نماز و روزه مان اصلاً جایی دستش بند نیست!...

فقط اومدیم بگیم که:

خدایا ما یاغی نیستیم....

بنده ایم....

اگه اشتباهی کردیم مال جهلمون بوده.....

لطفا همین جمله را از ما قبول کن.

الهی و ربی من لی غیرُک . . .

خدایا به جز تو کسی روندارم

ولم نکن


نوشته شده در تاريخ سه شنبه هجدهم خرداد ۱۳۹۵ توسط ميثم

مرحوم شیخ رجبعلی خیاط میفرمود:

بطری وقتی پر است و می‌خواهی خالی اش کنی، خمش می‌کنی.

هر چه خم شود خالی تر می‌شود. اگر کاملا رو به زمین گرفته شود سریع تر خالی می‌شود.

دل آدم هم همین طور است، گاهی وقت‌ها پر می‌شود از غم، از غصه،از حرف‌ها و طعنه‌های دیگران.

 قرآن می‌گوید: "هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها، خم شو و به خاک بیفت."

این نسخه‌ای است که خداوندبرای پیامبرش پیچیده است: "

ما قطعا می‌دانیم و اطلاع داریم، دلت می‌گیرد،به خاطر حرف‌هایی که می‌زنند."

"سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن"

سوره حجر آیه ۹۸...


نوشته شده در تاريخ شنبه چهارم اردیبهشت ۱۳۹۵ توسط ميثم


نوشته شده در تاريخ دوشنبه بیست و سوم فروردین ۱۳۹۵ توسط ميثم

ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩﻥ ﻧﺼﻒ ﺣﮑﻤﺖ ﺍﺳﺖ

  ﺗﻌﻘﯿﺐ ﻧﮑﺮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﺼﻒ ﺁﺭﺍﻣﺶ است.

ﻣﺪﺍﺧﻠﻪ ﻧﮑﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﺼﻒﺍﺩﺏ ﺍﺳﺖ .


نوشته شده در تاريخ چهارشنبه هجدهم فروردین ۱۳۹۵ توسط ميثم

شگفتا!

وقتی که بود نمی دیدم،وقتی که می خواند نمی شنیدم

وقتی دیدم که نبود...وقتی شنیدم که نخواند...!

چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای سرد و زلال ،در برابرت ، می جوشد

و می خوان و می نالد، تشنه آتش باشی و نه آب .

چشمه که خشکید چشمه که از آن آتش که تو تشنه آن بودی بخار شد و به هوا رفت ،

و آتش، کویر را تافت و در خود گداخت و از زمین آتش روئید و از آسمان بارید ،

تو تشنه آب گردی و نه تشنه آتش، و بعدعمری گداختن از غم نبودن ،

کسی که ، تا بود ، از غم نبودن تو می گداخت.


( دکتر شریعتی)


نوشته شده در تاريخ دوشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۳۹۴ توسط ميثم

مناجات شهید چمران که جواب خیلی از سوالات ما است "


خدایا!


هر چه دوست داشتم، از من گرفتی


به هر چه دل بستم، دلم را شکستی


به هر چه عشق ورزیدم، آن را زایل کردی


هر کجا قلبم آرامش یافت، تو مضطرب و مشوشش نمودی


هر وقت که دلم به جایی استقرار یافت، تو آواره ام کردی


هر زمان به چیزی امیدوار شدم، تو امیدم را کور نمودی...


تا به چیزی دل نبندم و کسی را به جای تو نپرستم و در جایی استقرار نیابم

 

و به جای تو به کسی دیگر، جایی دیگر و نقطه ای دیگر آرامش نیابم.


و فقط تو را بخواهم، تو را بخوانم، تو را بجویم و تو را بپرستم


نوشته شده در تاريخ جمعه هفتم اسفند ۱۳۹۴ توسط ميثم
ﺍﻟﻬــــــــﮯ "
ﺑـﻮﯼ ِﻧﺎﺏ ﺑﻬﺸـﺖ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﻫﻤـﮥ ﻧﺎﻣﻬﺎﯼ ﻗﺸـﻨﮓ ِ " ﺗــﻮ "
ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻣﺸﺎﻥ ﺭﻭﯼ ﺯﺧﻤﻬﺎﯼ ﺩﻟﻢ ...
 
ﮔﻔـﺘﻪ ﺑـﻮﺩﯼ " ﺍَﻟﺠَّﺒﺎﺭ "
ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺴﯽ ﮐـﻪ ﺟُـﺒﺮﺍﻥ ﻣــﯿﮑﻨﺪ ﻫﻤـﮥ
ﺷﮑﺴﺘﮕـﯿﻬﺎﯼِ ﺩﻟﺖ ﺭﺍ،
 
ﮔﻔـــــﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ " ﺍَﻟﻤُﺼَـﻮِّﺭ "
ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺴﯽ ﮐــﻪ ﺍﺯ ﻧﻮ ﻣـﯿﺴـﺎﺯﺩ
ﻫﻤﮥ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﻭﯾـﺮﺍﻥ ﺷـﺪﻩ ﺍﺳـﺖ ﺩﺭﻭﻥِ ﺩﻟﺖ،
 
ﮔﻔــﺘﻪ ﺑـﻮﺩﯼ " ﺍﻟﺸّـﺎﻓـﯽ "
ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺴﯽ ﮐـــﻪ ﺷﻔﺎ ﻣـﯿﺪﻫﺪ ﺗﻤﺎﻡِ
ﺯﺧﻤﻬـﺎﯼِ ﻋﻤﯿﻖ ﻭ ﻧﺎﻋـﻼﺝ ﺭﺍ،
 
ﻫـﻮﺍﯼ " ﺩﻟﻢ " ﺳﺒﮏ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑــﺎ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻧﺎﻣﻬﺎﯼِ ﺯﯾﺒﺎﯾﺖ ...
ﻧَﻔـﺲ ﻣﯿﮑﺸــﻢ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼِ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯿﻬـﺎﯼِ ﻧﺎﺑﺖ .

نوشته شده در تاريخ دوشنبه چهاردهم دی ۱۳۹۴ توسط ميثم

ما عظمتی نداریم

همین اندازه عظمت داریم،

که می ایستیم؛

بعد همین را در رکوع،

نصفه می کنیم؛

و بعد به سجده و خاک بر می گردیم...


.: Weblog Themes By Pichak :.





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک