بنام خداوند بخشنده و مهربان
جنگ نامه
مولانا ابراهیم بن موسی الکاظم علیه السلام
ملقب به
سیدجلال الدين اشرف
برگرفته از کتاب
جناب آقاي اكبري ناصري
مجاهد شهید ، امامزاده اعظم ، نبیره ی پیامبر اکرم صلی ا... علیه و آله و سلم ،پسر امام موسی کاظم علیه السلام برادر امام رضا علیه السلام و عموی امام محمدتقی علیه السلام ، سید ابراهیم المرتضی الاصغر ملقب به جلال الدین اشرف ، کنیت او به احتمالی ابوالحسن ، ابوابراهیم و همچنین ابوعلی است که در سال 180 هجری در شهر مدینه منوره چشم به جهان گشود و در چهاردهم ماه مبارک رمضان سال 233 هجری به شهادت رسید.
پدرش امام هفتم شیعیان و مادرش بانو نجبه از مردم نوبه و زنگار بود. درست در سال قبل از تولدش (179 ه) پدرش امام موسی کاظم علیه السلام به دستور هارون الرشید در مدینه دستگیر و به بصره تبعید و زندانی شد.
زمانی که سنش به حدود سه سال رسید ، پدر بزرگوارش را در سال 183 هجری از دست داد و گرد یتیمی بر چهره اش نشست. او به مدد و همت برادرش امام رضا علیه السلام در زادگاهش مدینه پرورش یافت و در سایه ی چنین استادی چنان مراتب فضل و کمال را طی کرد که در میان برادرانش بعد از امام رضا علیه السلام در علم، حلم ، زهد ،تقوی ، شجاعت و سخاوت بر همه پیشی گرفت و به همین دلیل از محبوب ترین و عزیزترین برادران نزد امام رضا علیه السلام بوده است. او بعدها لقب اشرف را از عموی جد پدرش عمر اشرف ابن امام سجاد (ع) اخذ نموده است. اما در حقیقت اشرف نشانه برتری و شایستگی او نسبت به سایر برادران و ملاک تمیز او از سایر جلال الدین ها محسوب می شود.
او در سال 201 هجری در زمان ولایت عهدی امام رضا علیه السلام در حالی که حدود 21 سال داشت از مدینه برای تبلیغ به بغداد آمد. وقتی خبر شهادت امام رضا (ع) به بغداد رسید، سادات و شیعیان برای عرض تسلیت خدمت او رسیدند و برای اولین بار در آن مجلس مسئله نهضت مطرح شد. اما هنوز زمان و سن و سال حضرت برای تحقق این امر مساعد نبود....
ابوسعيد خوارزمي در مصنفات خويش نقل مي كند كه چون برادران حضرت امام رضا علیه السلام كه در مدينه معلا بودند خبر ولايت عهدي او را شنيدند، به آرزوي ديدار او ، روانه آن بلاد گرديدند بعضي به بغداد آمده بعضي ديگر متوجه مرو شدند .درآن زمان امام رضا علیه السلام در مراسم مناظره علمی كه به دستور مامون، خليفه وقت بر پا شده بود , سر افراز بيرون امدند. مامون، به علت احساس خطر در حکومت خویش , امام را شهيد كردند . چون خبر شهادت امام به سادات رسيد به خون خواهي بر می خیزند، از آن جمله، به خروج زيد سوي بصره و سيد جلال به سمت بغداد ميتوان اشاره نمود .امام رضا علیه السلام، امامزاده سيد حسن علیه السلام و بانو بي بي هيبت از يك مادر مطهر بنام فاطمه متولد شده اند كه دراين جمع سيد حسن(ملغب به جلال) كوچكترين بود.
سلطان سيد جلال الدين اشرف علیه السلام از بغداد راهي قم نزد سيد مير احمد علیه السلام مي شوند و تا شش سال در آنجا مي مانند.(حضرت 20 سا له بودند) در آن روزگار حاكم وقت نعمان بن نوفل، خلیفه بعد از مامون بود وي ملك گيلان را به كتل شاه، شهر زنجان و كردستان را به بابا ملحد و طبرستان رابه چل گوش واگذ ار مي كند .در پي اين حكم ، سید علي غز بيني را كه از مومنان بود را شهيد می نماید و بسياري از شيعيان رامي كشد به طوري كه، اگر كسي نامي از ائمه را مي برد كشته مي گشت.
در روايت آمده كه 10 نفر از فرزندان امام صادق علیه السلام وامام موسي كاظم علیه السلام كه در بغداد بودند نزد عبدا... فرزند امام صادق علیه السلام مي روند. اين خبر به كافران مي رسد و با 400 نفر گرد خانه شيخ را مي گيرند . سادات تصميم به جنگ با آنان را مي گيرند كه عبدا... آنان را به صبر دعوت مي نمايد وخود با دل نالان سر به سجده در عبادتگاه می نهد و از جد خويش حضرت امیرالمونین علي بن ابي طالب، طلب مدد مي كند .حضرت اميرالمونین علیه السلام در خواب دستور به حركت شبانه نزد سيد محمد در قم را مي دهد. سادات وارد قم مي شوند و واقعه را شرح مي دهند . بعد از شرح وقايع نزد سيد محمد, وی مي گويد: اي عبدا... ، حضرت اميرعلیه السلام ما را نيز خبر داده است(در خواب)و فرمودند حضرت سيد جلال الدين اشرف ابن امام موسي كاظم (ع )پادشاه و فرمانده شماست تا قتل كافران به دست او باشد. بعداز اين بود كه رسما حضرت سيد جلال براي مردم بعنوان پيشوا و فرمانده معرفي گشت و حدود 410 نفر با وي دست بیعت می دهند.
پس از بيعت مردم قم, حضرت سوي كردستان راهي شدند و مردم آن بلاد با شنیدن خبر خون خواهی امام توسط سادات بپا می خیزند( از جمله حسن بيک و عشيره اش با5000نفر)و پادشاهی و فرماندهی حضرت را قبول می کنند. بيعت مردم زنجان و خيمه زدن حضرت در آنجا، از رويدادهايي بود كه سبب نوشتن نا مه ي باباملحد(حاکم زنجان و کردستان) به كتل شاه حاكم گيلان می گردد .گزارش بابا ملحد باعث تشكيل لشكر 20 هزارنفري در كنار رود غزل اوزن و خيمه زدن در آنجا گرديد .
قبل از جنگ اول ، كتل شاه نامه اي به حضرت مي نويسد و بيان مي دارد كه تو هنوز طفل هستي و اگر كناره گيری كني حكومت برفجان را بتو واگذار مي كنم و اگرجنگ كني پسرم را عليه تو ميفرستم تا تو را دست بسته بياورد. حضرت نامه را بعد از خواندن پاره مي كند و در ميدان جنگ , سپاه خويش را به چند قسمت تقسيم مي گرداند .
جنگ اول
هنگام رجز خواني از طرف كفار، عبد الرحمن بن مره از نتايج كسي كه در كربلا با شيعيان جنگيده بود در مقابل پسر بزرگ يوشع الدين ،حسن بيک قرار مي گيرد و حسن بيك در نهايت وي را مي كشد در رجز خواني ,حسن بيك, تعداد زیادی را از جمله برادر كتل شاه را به دوزخ مي فرستد در آن روز جنگ صورت نمي گيرد و حسن بيك به دستور حضرت به سوي شاهزاده هاشم تيغ بند راهي مي شود و شاهزاده را با يارانش به محل جنگ مي رساند.
در ادامه جنگ, قیس پسر بابا ملحد توسط آقا سیدجلال الدين کشته می شود و دراین حال بود که لشکر کفار حمله ور می شوند و جنگ با 500کشته کفار و58شهید از سوی مومنان خاتمه مي يابد. درمیان اسرای کفار, 500نفر توسط حسن بیک گردن زده می شود.
لشکر کافران پس از پراکنده شدن در جنگ به طارم می رسند وتوسط بابا ملحد جمع میگ ردند. بابا ملحد و کتل شاه در خواست کمک از نعمان شاه( خلیفه بعد از مامون ملعون) می کنند ولشکر عظیمی به آنان می پیوندد.
در حرکت امامزاده به سوی اطراف طارم, در مکانی به یک مسیحی می رسند که با آشکار شدن گنجی که آقا خبر آن را به آن می دهد شخص مسیحی, مسلمان می گردد و در حدود 1200 نفر از یارانشان را هم متحد کرده و به یاری امامزاده می فرستد. در این میان 8000 نفر از لشکر عبدا... عمر, و 40000 نفر از لشکر ملک شاه میران فرزند شاه غازی ابن ملک اشرف ، روی هم 54600 نفر ارتش سلطان راتشکیل می دهند
جنگ دوم
در طارم دو لشکرتا سه روز در برابرهم نشستند و روز چهارم طبل جنگ را زدند. بابا ملحد وکتل شاه نامه ای با مضمون تسلیم شدن حضرت سوی لشکر مومنان فرستادند. حضرت با خواندن نامه , نامه را پاره می کند و دستور آماده شدن لشکر خویش را می دهد. درآن روز جنگ صورت نگرفت. درروز بعد حضرت چپ سپاه رابه شاهزاده هاشم , راست را به عبدا... عمر, ملک شاهمیران وحسن بیک و دیگر بزرگان در قلب سپاه قرار می دهد. درآن سو بابا ملحد، چپ سپاه را به برادر کتل شاه(سیاه گوش), راست را به شمعون داد و خود با کتل شاه و لیلای مردود در قلب سپاه قرار گرفت.
در رجز خوانی و جنگ تن به تن از سوی امامزاده سید جلال الدین علیه السلام ,حسن بیک وارد کار زار شد و توانست چندی از کافران لشکر بابا ملحد را به دوزخ فرستد(هشت نفر) و جنگ به روز بعد موکول شد. در روز هفتم مردی ازکفار بنام طلحه توانست در جنگ تن به تن عده ای از مومنان را شهید کند که با اجازه آقا سید جلال الدین علیه السلام, شاهزاده هاشم رو به جنگ نهاد و بعد از چند حمله, وی بدست شاهزاده کشته می شود در این اثناء پسرطلحه به میدان میاید و وی نیز بدرک فرستاده می شود تا ده تن توسط شاهزاده کشته می شوند و روز به آخر می رسد ولشکر طبل باز گشتن را زدند .
همچنین در روز بعد در رجز خوانی حسن بیگ چندین نفر را می کشد ولی در مصاف عطیق پسر خورک پهلوان از ناحیه دست آسیب می بیند که شاهزاده هاشم به یاری او می رسدو با دلیری وشجاعت, وی را به دوزخ می فرستد و با فرمان باباملحد جنگ آغاز می شود که ثمره این جنگ اسیری 2100 نفراز کافران از جمله باباملحد را میتوان ذکر کرد. پس از ایمان نیاوردن باباملحد و به دستور حضرت, وی به دار اویخته شد و مومنان سنگ وکلوخ سوی او پرتاب کردند، وی تا سه روز در آن حالت قرار گرفت.
جنگ سوم و حاکم شدن حضرت در رشت
بعد از جنگ دوم, حضرت به سوی رشت حرکت کردند که در بین راه , با لشکر جعفر گل کار وپاسکا روبرو می شوند . پس از کشمکش بسیار و زخمی شدن حضرت از ناحیه سینه , توسط سنگ سیاهی که جعفر گل کار توسط فلاخن انداخته بود ,لشکر حضرت پیروز می شود و لشکر کافران پس از شکست متواری وپنهان می شوند . پاسکا توسط دونفر بنام های موسی و دانیال بیگ اسیر می شود
بعد از شکست دشمن ,حضرت وارد رشت می شوند وحاکمیت آنجا را بدست می گیرند. وبرای بحق بودن از طرف امام محمد تقی، جواد الائمه علیه السلام, مردم رشت رادر کنار رودخانه ای احضار می کنند . پس از جمع شدن مردم وبا آوردن پاسکا درآن جمع,حضرت می فرمایند :
ای دوستان دانسته باشید که من, به قول جد خود, امیر المومنین علی بن ابی طالب علیه السلام خروج کرده ام, بعضی از منافقان شک دارند و من دعا میک نم که اگر خروج من بر حق است , آتشی بر این پلید(پاسکا) بیافتد و او را بسوزاند . همه گفتند: امر ,امر شماست .آنگاه حضرت سر به سجده گذاشتند ومناجات را آغاز کردند و زمانیکه سر از سجده برداشتند فرمودند : ای خداوند کریم ,بحق جدم امیر المومنین علیه السلام و بحق خون به ناحق ریخته امام حسین علیه السلام وبه حق برادرم امام رضا علیه السلام, که بر من رحم کنی وهر چه فرا خور این عاصی باشد ,جزای او را برسانی که مردم عبرت بگیرند
پاسکای مردود همچنان دست بسته ایستاده بود . حضرت وقتی از مناجات فارغ شدند, در آسمان باد و ابری سیاه پیدا شد بطوریکه, همه لشکر و مردم ترسیدند . در میان ابر , دود سیاهی آمد و از آن آتشی برخاست و بر پاسکا افتاد ,و او را از زمین برداشت و بالا برد تا حدی که از نظر مردم دور شد . ولی بعد از چند لحظه , استخوان سوخته و پاره پاره او بر زمین افتاد و همه مردم بر حضرت بنابر احترام وادب , تعظیم کردند و گفتند یا بن رسول ا... خروج شما بر حق است و به بیعت امام محمد تقی اقرار کردند و با حضرت دست بیعت دادند. بعد ازاین معجزه و کرامت , لشکر به خانه پاسکا رفتند و آنرا آتش زدند و وارد خزانه او شدند و مال و زر او را تصاحب کردند. حضرت مال و اموال او را در بین مردم تقسیم نمود و 9 ماه در آنجا ساکن شدند .
از آن طرف خبر لشکر کشی امام زاده و پیروزی های آن به نعمان خلیفه وقت می رسد و وی در مدت کوتاهی لشکر 60 هزار نفری را روانه محلی در لاهیجان که به آن نومرد می گفتند می فرستد. کتل شاه حاکم گیلان از این خبر بسیار خوشحال می گردد و همه لشکر خود را جمع می کند و به سوی خیمه گاه نعمان می رود در مدت کمی دشمنان حضرت به مانند لیلای و برادر آن، کافرشیر، به جمع آنان می پیوندند شخصی بنام فضل بن کریم برای جاسوسی از طرف حضرت داخل لشکر نعمان می شود که تعداد نفرات لشکر دشمن را به امام گزارش کند. بعد از این خبر، امامزاده به حسن بیگ دستور می دهد که با 5 هزار نفر جلوتر از لشکر مومنین رود تا جای مناسب برای لشکریان بیابد. لشکر حضرت، نزدیک به 90 هزار نفر می رسید که در نزدیکی رودخانه ای حوالی لاهیجان ساکن شدند.
جنگ چهارم و حاکم شدن حضرت در برفجان
بعد از چند روز رودر رو شدن لشکرها ,نعمان نامه ای با مضمون تسلیم شدن لشکر امامزاده و وعده وعید, سوی حضرت می فرستد امام زاده بعد از خواندن نامه آن را پاره می کنند و خطاب به قاصد می فرمایند که بین ما جزء شمشیر نمی باشد. پس از این بود که حسن بیگ در نبرد تن به تن توانست هفت نفر را شکست دهد تا آنکه در پاسی از شب حسن بیگ با پنج هزار نفر شبیخون به لشکر دشمن می زند و با طلایه لشکر دشمن تا صبح جنگ می نماید. چون صبح شد از طلایه دشمن ،که سر کرده آن برصیا با هفت هزار نفر بود را نابود کرد . حسن بیگ به لشکر خود پیوست وحضرت درشان او دعا فرمودند و ملک شاهمیران او را خلعت گرانمایه ای داد .
در روز بعد, طبل جنگ را کوبیدن و ازسوی دشمن , برصیا به گود میدان آمد و نعره ای زد که با طلایه دار لشکر شیعیان نبرد کند چون حسن بیگ وارد گود شد هفت ضربه میان دو تن درگرفت تا در حمله ای ، برصیا روبه فرار نهاد که تیری به شکم اسب حسن بیگ زد و وی پیاه ماند حضرت چون این صحنه را دیدند به فضل بن کریم دستور یاری رساندن را دادند فضل اسب خویش را به وی داد و او خود را به آن کافر رساند و با فرستادن صلوات چنان ضربه ای به برصیا زد که سر او به دو قسمت تقسیم شد. فضل سر او را به لشکر مومنان برد . پسر برصیا با ناسزا گویی وارد میدان شد که او نیز بدست حسن بیگ کشته شد تا در نهايت، باکشتن ده نفر عقب نشینی می کند تا روز بعد برسد .
در روز بعد برادر لیلای مردود,آهو فرج , بدست شاهزاده هاشم پس از هشت حمله کشته می شود در این زمان بود که نعمان نهیب به لشکر می زند وجنگ آغاز می گردد دو لشکر تا آخر همان روز جنگیدند تا نقیبان طبل بازگشتن را زدند. در روز بعد از طرف نعمان , جمهور برادر زاده لیلای مردود وارد گود شد و رجز می خواند تا اینکه از طرف سپاه حضرت شخصی بنام عبدالرحمان از حضرت اجازه خروج را خواستند .حضرت بعد از دعا وی را روانه کار زار کردند عبدالرحمان در مصاف جمهور کافر توانست پیروز شود وی جمهور کافر را چنان از اسب او بزمین کوبید که گوی استخوان های وی را خرد نمود.پس از کشته شدن جمهور چند تن دیگر نیز بدست وی کشته شدند تا اینکه فرمان حمله توسط نعمان داده شد و لشکر 60 هزار نفری به یکباره حمله کردند. حضرت نیز نهیب به لشکر خود می زنند وجنگ آغاز می شود چکاچاک شمشیر ها باز هم بصدا در می آید و زمین و زمان به لرزه در می آید و معرکه جنگ طوری شده بود که جای اسب دوانیدن نبود در نزدیکی غروب خورشید بود که لشکر دشمن , با قریب 10 هزار نفر کشته پشت به مصاف جنگ می کنند و روی به فرار می نهند .
در روز دیگر , وقتی که لشکر نزد امامزاده می آیند امامزاده دعای خیر در حق لشکرمی کنند مومنان به امامزاده خبر می دهند که 57 نفر شهید و 10 هزار کشته از طرف لشکر نعمان همراه با 1500 اسیر حاصل این جنگ شده است ازمیان اسیران ,حدود چهار صد نفر به بیعت امام محمد تقی علیه السلام اقرار نمودند ومابقی که به حال کفر خود مانده بودند توسط حسن بیگ گردن زده می شوند .حضرت پس از این جنگ راهی شهر برفجان می شوند و بر تخت دولت می شینند امامزاده درآن محل حدود 7 ماه می مانند راوی میگوید که امامزاده توانست در آن محل حدود 47 مسجد بنا کند
اما نعمان چون شکست خورد خود را به قزوین رساند و با کتل شاه درپی چاره با هم مشورت می کردند کتل شاه دستور به باز کردن در خزانه را داد و مردم آن بلاد را به مال توانگر ساخت . نعمان به پادشاهان ممالک دیگر نامه فرستاد تا وی را مدد کنند . طولی نکشید نعمان توانست لشکر 80 هزار نفری را علیه امامزاده جمع گرداند نعمان لشکر را با مال زیاد مشتاق جنگ گردانید و همه رابرای جنگ درگیلان آماده ساخت .
این خبر به لشکر مومنان می رسد و حضرت باشنیدن این خبر می فرمایند : باید به یکباره به قزوین برویم ونعمان را غافلگیر نماییم . لشکریان همه یکدل گفتند :یا بن رسوال ا... , ما بنده و فرمانبردار شماییم . حضرت دعای خیر در حق شان می فرمایند و بعد از سه روز حسن بیگ را با 5 هزار نفر جلوتر راهی قزوین می کنند.
جنگ پنجم در سرداب
وقتی که حسن بیگ به سرداب رسید اطلاع می یابد که نعمان در بیرون شهر با 80 هزار نفر آماده جنگ است و وی با زر و مال هر روز لشکر را غنی می سازد . با این خبر فورا نامه ای سوی حضرت می فرستد و از لشکر نعمان حضرت را آگاه می سازد. حضرت در پاسخ به حسن بیگ می فرماید که تا آمدن لشکر من در آنجا بماند. طی چند روز حضرت با تمامی لشکر خویش به سرداب می رسند .این خبر به گوش نعمان می رسد و وی لشکر خویش را در برابر لشکر مومنان صف آرایی میک ند. شیخ ابوسعید خوارزمی نقل می کنددر روز جنگ از سپاه مومنان شیخ جنید گیلانی وارد محرکه می شود و از کافران حریف می طلبد از آن طرف حارث دمشقی وارد گود می شود و هردو با هم گلاویز می شوند تاچند ضربه که شیخ توانست نیزه به دهان دشمن زند و وی را به دوزخ فرستد. پس از آن تا پنج نفر نتوانستند شیخ را از پای درآورند تا اینکه شخصی(تاتای) که سر کرده پنج هزار نامرد بود وارد میدان می شود . طی چند ضربه وکشمکش بین آن دو ,آن بی دین توانست شیخ را به شهادت برساند. بعد از آن مومن تا پنج نفر دیگر آمدند وهمگی کشته شدند . دراین بین , حسن بیگ بی طاقت شد واسب را در میدان دوانید ودر مقابل آن قرار گرفت و شمشیر حواله او کرد آن مردود سپر را درمقابل گرفت ولی آنچنان ضربه شدید بود که سپر به دو قسمت تقسیم شد و وی را به دوزخ فرستاد. برادر تاتای با دیدن این صحنه وارد میدان شد وبه ناسزا گویی پرداخت ,حسن بیگ چنان نیزه بر دهان او زد که از قفای او بیرون رفت و وی را نیز بدرک واصل کرد وآنگاه طبل بازگشتن را زد و به جایگاه خود رفت و قرارگرفت.
در محل لشکریان نعمان 500 مرد سیاه پوش نزد او آمدند و دعا و ثنای او را کردند و پس از آن گفتند ای امیر امشب به ما دستور بده تا در لشکر ابوترابیان برویم تا شاید امیر لشکرشان رادستگیر کنیم و نزد تو بیاوریم . نعمان از سخن خوشحال شد وگفت : اگر این کار را بتوانید بکنید عهد می کنم که سه وزن از او به شما زر سرخ بدهم و همه شما را بی نیازاز مال کنم .آن ها پس از کسب اجازه به سوی لشکر حضرت کردند تا شب برسد . از قضا در آن شب طلایه دار لشکر , حسن بیگ بود او یاران خود را در یکجا جمع کرد وگفت :هوشیار و مراقب باشید که امشب در دل من خوف عظیمی افتاده است مبادا که کسی خطایی کند وپس از آن در هنگام حرکت بسمت کنار سپاه خود , به نظرش آمد که مردان سیاه پوشی در کمین هستند نهیب وفریادی به لشکر خود زد و بسوی آنها رفت . بزن بزن درهردو طرف سپاه صورت گرفت و در عرض یک ساعت همه آن سگان را به قتل رساند
در میان آن کشمکش بود که حسن بیگ یونس را می بیند که با لشکر السلام جنگ می کرد پس از درگیری با وی او را توانست دستگیر کند و اسیر پیش حضرت ببرد نزدیکی های صبح , حسن بیگ ثنای حضرت رامی گوید و یونس راکشان کشان همراه با 20 نفر برای تماشا در لشکر می برد پس از چرخاندن در لشکر,حضرت از یونس می پرسد برای چه کاری آمده بودید ؟ گفتند: ما برای گرفتن تو آمده بودیم . حضرت پرسید اهل کدام قبیله اید گفتند :از قبیله صوق بلاغیم . حضرت فرمود هیچ می دانید از کدام قبیله اید ؟گفتند خیر حضرت فرمود در اندام پلید شما هیچ نشانه ای است ؟ یونس گفت : نه ، حضرت گفتند : این لشکر تو از قبیله تواند؟ گفت : بله , همه فامیل های من هستند ، حضرت رو به فضل گفت زره اورادر بیاورید و پیراهن او را بالا بزنید تا مومنان ببینند و عبرت بگیرند . فضل آمد و دستور را اجرا کرد؛ مومنان نگاه کردند که پشت ناف اوتا سینه اش نشان سیاهی دارد .شاهزاده هاشم پرسید یا حضرت این علامت نشانه چیست ؟ حضرت گفتند: ای برادر،اینان از نسل یوسف حجاج اند که آن مردود در جنگ با امام حسین علیه اسلام ، اسب بر تن نازنین او دوانیده بود. مومنان از شنیدن این سخن زار زار گریه کردند بعد از آن، به دستور حضرت , حسن بیگ همه را گردن زد .
ملحق شدن سپاه امیرسلطان به حضرت
بعد از شش روز از واقعه یونس ملعون ، حضرت حسن بیگ را فرا خواند . حضرت به حسن بیگ دستور دادند که با 5 هزار نفر به پیش باز شخصی بروند که دل من وسپاه من از آمدنش شاد می گردد.سپاه حسن بیگ بعد از جمع شدن در صحرا , و بعد از مدت زمانی , از دور آمدن سپاهی با علم سبز رنگی را نظاره کردند . در وسط سپاه جوان نیک صورتی سوار براسب فرماندهی رابر عهده داشت که 6 هزار جوان بادیه نشین دور او را احاطه کرده بودند . حسن بیگ او را نشناخت وگفت: این جوان کیست؟ شیخ بابای قمی به وی گفت: پیاده شو که این فرزند امام موسی کاظم است , وبرادر حضرت سلطان سید جلال الدین اشرف است و امیر سلطان نام دارد. وقتی سید جوان رسید حسن بیگ از اسب پیاده شد و ادای احترام کرد و امامزاده را نزد حضرت برد. پس از احول پرسی و دیده بوسی مابین دو امامزاده , حضرت از جناب امیر سلطان پرسیدند دراین چند وقت کجا بودند ؟ در جواب امیر گفتند : در مدینه ی رسول خدا عبادت می کردم تا اینکه شبی حضرت رسول را در خواب دیدم حضرت به من امر فرمودند که بیاری تو برخیزم من بیدار شدم و نماز خواندم و زمانیکه روز شد در محله های مدینه گشتم واین 6 هزار مرد را پیدا کردم وتا اینکه به این مکان رسیدم .
بعد این ماجرا پنج روز گذشت .این قضیه به گوش نعمان رسید وی لشکر خود را در بیرون شهر قزوین جمع کرد و روی به آنان کرد وگفت : ای یاران و دوستان آل ابی سفیان ,این ابوترابیان دمار از لشکر ما برآوردند و من متاثر و نگرانم . یاران نعمان به او گفتند که ای امیر اگر تو نالان و پریشان باشی لشکر ما از ابوترابیان می ترسند .نعمان گفت: راست می گویید دراین وقت بود که طبل جنگ از طرف لشکر حضرت زده شد نعمان به لشکر خود دستور داد که لشکر را آماده کنند. هر دو لشکر در مصاف هم قرار گرفتند تا اینکه از طرف ظالمان شخصی بنام هشام بن دروان وارد عرصه جنگ تن به تن شد از سوی لشکر اسلام نیز بااشاره حضرت با اینکه امیر سلطان بی تابی می کردند حسن بیگ وارد گود شد . پس از سه حمله حسن بیگ نای خداون را کرد وآن ملعون را از اسب به زمین انداخت در همین هنگام بود که غلام حسن بیگ وارد میدان شد و سر آن ملعون را برید و نزد حضرت برد. بعد از این تا چندین نفر بدست وی کشته شدند . نعمان درمانده شد و لیلای مردود را طلب کرد و از او درخواست کمک کرد . لیلا به او گفت که طبل بر گشت را بزنند تا فردا من برادرم رابه میدان بفرستم .
در روز بعد ,لیلای مردود دست برادر خود راگرفت وپیش نعمان آورد و گفت این برادر من است حاضر است جان خودش را نثار شما کند . نعمان گفت: عهد کردم که شهر قزوین را به تو بسپارم . وقتی آن مردود وارد میدان شد لشکر نعمان شادی و پای کوبی کردند چرا که آن مردود دلیر و شجاع بود بطوری که می گفتند که هزار نفر نمی توانند در برابر او مقاومت کند.
از طرف لشکر اسلام , شاهزاده هاشم تیغ بند عزم میدان کرد . برادر لیلای مردود ,کورنگ, با دیدن شاهزاده , به خود لرزید ولی با همه روی به او کرد و گفت :ای هاشم هنوز از کشتن مسمانان توبه نکردی, بیا توراپیش نعمان ببرم و برای تو خلعت و مقام بگیرم. شاهزاده به خشم آمد و به او گفت :ای پلید تو خود را مسلمان میدانی و ما کشتن شما را فریضه می دانیم .این ر اگفت : وبعد از پنج حمله با دست مبارک کمربند او راگرفت و وی را بالای دست خود بلند کرد به طوری که همه لشکر آنان را دیدند و سپس به زمین زد طوری که استخوان های او را خرد کرد . فضل عیار سریع خودش را به او رساند و شکم نجس او را شکافت و سر پلید او را برید و برای حضرت آورد . در لشکر اسلام شادی ونقاره بپا برخاست وهمه خوشحال شدند .
نعمان با این صحنه آه سردی از سینه کشید و به لیلای مردود گفت: نگذار این ابو ترابی بگریزد و به یکدفعه 10 هزار نامرد وارد میدان شدند چون حضرت این قضیه را دیدند به شاهزاده قاسم با 10 هزار مرد فرمان حمله را دادند و به مدد حسن بیگ فرستادند .دوباره نعمان نصر کوفی رابا 10 هزار نفر فرستاد ودر پی آن 5 هزار دیگر را روانه کرد. وحضرت برادر خود امیر سلطان را با 6 هزار جوان مرد عرب , وبرادر دیگرش شاهزاده حسین با 5 هزار مومن را فرستادند . , آنگاه نعمان نهیب بر لشکر خود زد و با قریب بر 50 هزار کافر وارد کار زار شدند.
حضرت 40 هزار نفر را وارد میدان کردند و از اسب پیاده شدند و دست بر دعا شدند و سوار اسب شدند و جنگ عظیم در گرفت. حضرت در مابین جنگ تیری را به سوی لشکر نعمان پرتاب می کنند که از قضا به سینه نصر کوفی برخورد می کند وآن پلید از اسب می افتد وجان خویش را به مالکان دوزخ می دهد . به این ترتیب بود که لشکر وی متفرق می شود در هیاهوی جنگ چشم امامزاده هاشم به وردان, برادرنعمان می افتد که وی با حسین بن حمزه در جنگ بود تا رسیدن شاهزاده به او وی آن مومن را شهید می کند . شاهزاده بادیدن این صحنه خشمگین می شوند وشمشیر را حواله او می کند وبا ضربه ای وی را از پا در می آورد .
لشکر کافران با کشته شدن برادر پادشاه خود ، رو به فرار کردند . در این جنگ ، صدو هشتاد وسه نفر ، به درجه شهادت رسیدند . حضرت برای کشته شدگان نماز گذاردند وآنان را دفن کردند دربین شهدا چون چشم شاهزاده ولشکر به حسین بن حمزه افتاد همه گریه زیادی کردند ووی را در بیرون شهر دفن کردند و مراسم مصیبت برای وی بجا آوردند راوی می گوید وی مردی شجاع ،دلاور ،صاحب علم ،کریم وغریب دوست بود به طوریکه همیشه در شب ها برای یاری غریب ها به مسجد می رفت وآنها راکمک می کرد . حضرت 7 روز برای او عزاداری کردند . در این جنگ 16 هزار کافر کشته شده بودند حضرت بعد از فتح آنجا ، سه ماه وهفده روز در قزوین ماندند . حضرت لاهیجان را به سید علی کیا ی بن سید یحیی با 3 هزار مرد همراه با برادر خود سید رضا سپرد
و برادر خود شاهزاده حسین راطلب کرد و فرمودند : ای برادر شهر قزوین را به تو دادم باید هوشیار و بیدار باشی تا کافران بر تو چیره نشوند و 5 هزار مومن رابه او داد و خود راهیم حلی بنام درگزین شد که نعمان به آن سو فرار کرده بود .
در آن سو، نعمان پس از شکست در قزوین وارد شهر درگزین شد مردم آنجا با احترام زیاد از او استقبال کردند نعمان بر تخت قدرت نشست ولیلای مردود را طلبید وگفت: که همه سرداران را جمع کن که بیش از این نمیخواهم زنده باشم . لیلای مردود فرمانده هان سپاه راجمع کرد ازجمله فرماندهان سپاه نعمان میتوان به اسامی زیر اشاره کرد :
کتل شاه وپنج برادرش ، عبدا... و ابوموسی کوفی ، سیاه گوش ، زهیربن قیس درگزینی و سلیم دمشقی
آنها در آن مجلس برای دلداری به نعمان گفتند :که ناراحت نباشد ما همفکری می کنیم وچاره ای می جوییم .نعمان گفت: بروید شمعون درگزینی را بیاورید .وی کسی بود که تمامی تورات راحفظ بود وعلم ستاره ها را می دانست . زمانیکه وارد مجلس شد نعمان وی را احترام و اکرام کرد . نعمان وضع حال خود راگفت . شمعون نگاهی به کتب خود کرد و گفت: شما در این جنگ نیز شکست می خورید مگر اینکه پول زیادی بدهی ولشکر زیادی جمع کنی و نعمان گفت: آیا راه دیگر ی هم است ؟ شمعون گفت: باید شخصی از نسل زبیر راپیداک نی که اول اسم آن عین وآخرش دال می باشد که او می تواند بر ابوترابیان پیروز شود . نعمان آه سردی کشید و دستور داد در خزانه را باز کنند تالشکری دیگر جمع آوری کند در زمان خیلی کوتاه ، نزدیک به 60 هزار نفر در کنار هم بگرد درآمدند . دوباره نعمان مال زیادی به افراد لشکر داد تا بتواند همه را راضی کند و منتظر ماند تا ببیند از سوی جاسوسان جه خبری از سوی لشکر امامزاده می رسد . بعد از مدتی برای وی خبر آوردند که لشکر حضرت درراه است و او فورا دستور برپایی لشکر خود کرد.
جنگ ششم
بعد از هشت روز و رسیدن یکایک لشکر حضرت در صحرای درگزین ، رایت وپرچم حضرت قطب الاولیا وبرهان اتقیا سلطان سید جلال الدین اشرف علیه اسلام پیدا شد و بعد از استقبال لشکر ، هر کدام در جای خود قرا گرفتند . دراین بین ، نعمان نامه ای به عنوان پند و نصیحت سوی حضرت م یفرستد . حضرت بعد از اطلاع یافتن از مضمون نامه به قاصد نامه می فرمایند : به نعمان بگو که من عهد کردم هرگز غذای گرم و آب سرد نخورم تا اینکه انتقام خون جد خویش را بگیرم و یا ترا نکشم . به او بگو که دیگر نامه نفرستد واگر یکبار دیگر نامه ای بفرستد آورنده نامه را گردن می زنم . حضرت قاصد نامه را پانصد دینار داد واو را فرستاد .
وقتی که روز بعد رسید نعمان دستور داد طبل جنگ را بزنند هردو سپاه روبروی هم قرار گرفتند . آنگاه از سپاه ظالمان مردی بنام حارث فرنگی وارد میدان شد و رجز خواند ازسوی لشکر مومنان ، عبدا...عمر وعبد الرحمان نتوانستند بروی چیره شوند و هرکدام زخمی، به خیمه بازگشتند تا اینکه شاهزاده هاشم تیغ بند دستوری از حضرت دریافت کرد و وارد گود شد شاهزاده خشمناک و غضبناک وارد میدان شد وگفت: ای گبر بی دین بیا با من بجنگ که من رسیدم وسپس شمشیر حواله او کرد. حارث سپر را جلوی خود گرفت ؛ شاهزاده بغل او را خالی دید وشمشیر خود را منحرف کرد وچنان محکم به او زد که نیمی از تنه او را به زمین انداخت .در این زمان لشکر مومنان به شادی بپای خواستند . نعمان دستور داد تا طبل بازگشت راب زنند و تا سه روز هم به همان حالت بمانند وجنگ نکنند. نعمان در خطبه ای، رو به فرماند هان خویش کرد و گفت: ای یاران ، معاویه در پی از دست دادن شخصی بمانند رستم وکشته شدن آن توسط شاهزاده هاشم رنجیده است . یاران وی، بعد از خطبه، ناراحت و نالان رو به صحرای در گزین کردند و تا شب معاویه معاویه می کردند و از او طلب یاری می خواستند .
روز چهارم، نعمان سپاه را به چند قسمت کرد. راست را به غضنفر فرنگی ، چپ را به ابوالمعالی کوفی وپرچم را به بوض داد وخود بالیلای مردود در قلب سپاه ایستاد . حضرت نیز لشکر خود را صف آرایی کرد راست را به امیر سلطان ،چپ را به شاهزاده قاسم ورایت سپاه را به عبد الرحمان داد وخود با ملک شاهمیران وشاهزاده هاشم وبزرگان دیگر در قلب سپاه قرار گرفتند هر دو سپاه چشم به هم دوختند تا ببینند که کدام یک سبقت بر جنگ می گیرد .
از سوی لشکر کافران یکایک نامردان می امدند و رجز می خواندند و هر کدام به دست حسن بیگ کشته می شدند تا اینکه کاکا یکی از تیر انداز هایی که نعمان بخاطر آن سه هزار نفر را داده بود را فرا می خواند کاکا یکی از کسانی بود که همیشه در جلوی او قرار می گرفت و نعمان او را پسر خود می خواند . نعمان به آن کفت: ای کاکا برو سر حسن بیگ را بیاور تا ترا از مال بی نیازکنم . کاکا مسلح شده و وارد میدان می شود و روی به حسن بیگ می کند و می گوید : ای ترک بچه خیره سر ، بیا تا چه داری که دل خوجه مرا خون کرده ای ؛ وسلاح خود را رهسپار او می کند . حسن بیگ سر خود را پایین می کشد و ضربه وی به سر اسب او میخورد ومغز آن را می ریزد . حسن بیگ، پیاده می شود وتیری به شکم اسب او می زند و کاکا را از اسب پیاده می کند .
می گویند قد کاکا آنقدر بزرگ بود که حسن بیگ نمی توانست بر او چیره شود ، به طوری که لشکر مومنان از این قضیه نگران بودند . در این وقت ، حضرت دست به دعا میب رند و از خداوند می خواهند که رحم بر حسن بیگ کند قبل از اتمام دعا ، یک پای کاکا در زمین فرو میرود ودر همین اثنا ،حسن بیگ شمشیر به شکم او می زند و روده او را به زمین می ریزد ؛ مومنان خوشحال می شوند و علم ها را بالا می برند. فورا نعمان دستور به غضنفر فرنگی می دهد ومی گوید : نگذار که این ابو ترابی فرار کند و حدود پنج هزار نفر راحواله او می کند . شیخ ابو سعید خوارزمی می گوید که آنروز حسن بیگ پیاده بود وتا چهل وهفت نفر را می کشد و بعد از آن سوار بر اسب گشت و حضرت نیز بر لشکر خود نهیب زد و فرمودند حسن بیگ را در یابید.
جنگ عظیمی صورت گرفت تا آنکه آفتاب غروب کرد و طبل بازگشت را زدند . در روز بعد خالد کوفی یا همان سیاه گوش برادر چل گوش ، فرمانده 10هزار نامرد وارد میدان می شود وحریف می طلبد . از سوی لشکر اسلام ، عبد الرحمان اژدر پیش حضرت آمد و از مولا اجازه خواست و فرمود یا سیدی ، شما می دانید که تمام کوفیان به دست جد وپدر من گرفتار بودند این نوکر رادستوری بدهید تا به میدان کوفیان بروم و آنان رااز پای در بیاورم . حضرت در حق او دعای کردند واجازه دادند .
سیاه گوش با دیدن او ترسید و از او سوال کرد که نامش چیست ؟ وی گفت نامم عبدالرحمان بن ابراهیم اژدر نچهی ، که نام جد وپدرم در پهلوانی مشهور است . پس از آن چند حمله وضربه ای میان آنان صورت گرفت ودرنهایت ، سیاه گوش کشته می شود بعد از سیاه گوش ، شمس کوفی می آید و وی نیز به دست او کشته می شود بعد از آن شخصی بنام عبدا... کوفی می آید که پدر او جزء شهدا بود ؛ عبد الرحمان به می گوید ای پسر طیان ، چرا ازعاصی وگنه کار شده ای و دوزخ را اختیار کردی ، آیا شرم نمی کنی ، وآنگاه شمشیر حواله او کرد دراین بین عبدا... گفت: دست نگه دارو رو به او کرد و گفت: آیا تو میتوانی پیش حضرت شفاعت کنی و از من بگذرد تا من نیز جان خود را نثار او کنم؟ عبد الرحمان شمشیر را غلاف کرد و لجام اسب را سوی لشکر مومنین کرد و او را با خود برد . همه لشکر در تعجب ماندند تا اینکه به خیمه حضرت و نزد او رسیدند . عبدا.. دست حضرت را بوسید و به بیعت امام محمد تقی اقرار کرد . حضرت را خلعت دادند و به عبدالرحمان سپرد .
عبدالرحمان دوباره به میدان آمد وحریف طلبید . از سوی لشکر نعمان هیولای بن سهیل وارد میدان شد و به دست او کشته شد در این هنگام نعمان بر لشکر خود نهیب زد وکوفیان بر او حمله کردند شمس کوفی با سپاهش دور او را گرفتند ولی عبد الرحمان مردانه وار جنگید تا اینکه شاهزاده هاشم به یاری او آمد و جنگ در گرفت تا اینکه شب فرا رسید و منادیان طبل عقب گرد رازدند .
در لاهیجان که به حکم حضرت ، سید علی کیا حاکم شده بودند از طرف دشمن و کسانی بنام هلا گوش و لاگوش لشکری جمع کردند که با سید در بین راه محل های کیبجار وکنفستان به جنگ پرداختند که به لطف مردم آن بلاد وشجاعت های سید ویاران او توانستند آنان راشکست دهند .
وقتی این خبر به حضرت رسید شادمان گشتند ولی نعمان با شنیدن این خبر بیهوش شد و زمانیکه به هوش آمد گفت: حیف شد که زمام پادشاهی از دست ما رفت بعد از آن دستور داد که در خزانه را باز کنند و صد سطل از زر سرخ را به میدان بریزند و به منادی گفت که هرکس سر یک ابوترابی را بیاورد یک سطل از زر سرخ را به او بدهند و بعد از آن آهنگ جنگ را دوباره بپا ساخت. در این روز با شجاعت و دلیری خود توانست در نبرد تن به تن چندین نفر را نیز را به درک واصل کند . دراین اصناف بود که دوباره دو لشکر با همدیگر گلاویز می شوند وحاصل این جنگ ، کشته شدن شمس کوفی ، یکی از سپهسالاران نعمان می شود تا اینکه روز به آخر می رسد .
نعمان پس از این جنگ چنان ترسیده بود که قصد فرار را در نیمه شب را داشت اما با صحبت های لیلای آرام گرفت ودر روز بعد سپاه را صف آرایی کرد . در آ نروز جنگ دیگری روی گرفت تا اینکه شب فرارسید و نعمان درمانده شد و بزرگان ان از این وضع ناراحت بودند که شخصی بنام جعفر طبرستانی رو به نعمان کرد وخواستار این شد که جنگ فردا را به اوب سپارد از آنجایی که وی جد در جد سپهسالار بودند و جد وی نگهبان آب فرات بود نعمان با این شرط وی که امان نامه ای به مدت سه روز از حضرت بخواهد قبول نمود .
درپی نامه نعمان با مضمون اینکه جعفر طبرستانی را وکیل خود ساختم و برای مهیا کردن لشکر یک هفته مهلت می خواهم قاصدی را روانه لشکر حضرت می کند . در جواب حضرت می فرمایند برای اینکه مهلت خواسته شده را انجام دهم می بایست شخصی بنام بوض را که پسر زاده شمر است را دست بسته برای من بفرستی تا اجابت کنم .
وقتی که نعمان از جواب حضرت با خبر گشت بوض را طلبید و وی را از قضایای نامه مطلع ساخت . بوض با شنیدن آن خشمگین شد و گفت: من فردا همراه جعفر به میدان می روم که این ابو ترابیان به خون من تشنه اند که فردا یا پیروز می شوم یا کشته خواهم شد . چون صبح شد دو لشکر در مقابل هم صف آرایی کردند و از سوی لشکر نعمان، گردو غباری بیرون آمد و بوض سوار بر اسب سفید ، وارد میدان شد وگفت: ای ابوترابیان ، امیر شما به خون من تشنه است به او بگویید وارد میدان شود تا این جنگ یکسو شود . حضرت باشنیدن آن خود را آماده کرد و خواست وارد میدان شود که بزرگان جلوی اور ا گرفتند و گفتند: یا سیدی در لشکر شما کسی نیست که به جنگ این مردود برود که شما اراده میدان رفتن را کردید ؟ در این زمان بود که بوض دوباره فریاد کشید که کسی برای نبرد بیاید. وقتی چشم مبارک حضرت به آن لعین افتاد رو به برادر خود امیر سلطان کرد و فرمودند: ای برادر این سگ دوزخی را می شناسی؟ امیر سلطان گفتند: ای برادر نمی شناسم. حضرت گفتند: این پسر زاده شمر (نوه) است جد پلید اوکشنده امام حسین علیه اسلام است . و از آن روز تا به حال لکه سیاهی ما بین پیشانی او است .چون امیر سلطان و لشکریان این سخن راشنیدند زار زار گریه کردند . آنگاه امیر سلطان توکل بر یزدان یکتا کرد و شمشیر خود را کشید و نهیب به لشکر خود زد .بوض نیز 15 هزار ناکس را دستور به حمله داد .نعمان نیز 1000 کوفی به سالاری عبدا... بن عطیه و 8 هزار فرنگی را با سردار خود فرسیسای فرنگی، به مدد بوض روانه کرد. از آن سو حضرت، شاهزاده هاشم و عبد الرحمان را متوجه میدان گردانید تا به یاری امیر سلطان روند .
می گویند بوض قد بلندی داشت و دندان پلید او از دهان او بیرون بود و پیشانی او علامت سیاهی داشت . لشکریان ، از او می ترسیدند و کسی برای جنگ کردن با نمی آمد. ملک شاهمیران در این حال پیش حضرت آمد وگفت یا سیدی ، این مردود دارد لشکر مارا نابود می کند . حضرت نگاهی به آن سگ کرد دید که به امیر سلطان نزدیک می شود یک چوبه تیر در کمان کرد و فرمودند : پروردگارا بحق جد بزرگوار من زور این مردود را از لشکر ما بردار و تیر را به سمت او انداخت . تیر به سینه او خورد بطوریکه از پشت آن بیرون رفت واز اسب افتاد و به دوزخ پیوست.
لشکر اشقیا با دیدن این صحنه نا امید شدند و نا امیدانه به جنگ می پرداختند .در هیاهوی جنگ ، شاهزاده هاشم با عبدا... بن عطیه کوفی افتاد و به آن سگ جنگ کرد و شمشیر به او زد ولی او سپر کشید و شمشیر را از خود دور کرد دریک لحظه ، شاهزاده بادست زنجیر کمر اورا گرفت و با یک زور حیدری او را چنان از اسب به زمین زد که استخوانش را خرد کرد وفضل عیار وغلامان دیگر دست وگردن اورا بستن و او راکشان کشان پیش حضرت آوردند . در این وقت تمامی مومنان صلوات بر محمد وآل او فرستادند ولشکر ظالمان رو به فرار نهادند . آنگاه حضرت نهیب بر لشکر خود زد و ناگاه چهل هزار نفر حمله کردند. در آنطرف نیز، نعمان دستور حمله به لشکر خود راداد و قریب بر 60 هزار کافر وارد میدان شدند و جنگی دیگر صورت گرف تو چکاچاک شمشیر بران و فشافش تیر بلند شد تا غروب خورشید نزدیک شد و لشکر نعمان شکست خورده به نظر می رسید و کم کم آنان پراکنده می شدند . نعمان وارد خیمه خود می شود وبه سوی قلعه درگزین فرار می کند وبه نگهبانان قلعه می گوید که پل را بالا بکشند و آماده جنگ باشند .
مومنان از این جنگ غنیمت زیادی بدست آوردند وتا سه روز جنگ دیگری صورت نگرفت. اما در روز چهارم بزرگان لشکر ، پیش حضرت آمدند و ذکر ثنا ودعا ی آن حضرت را بجا آوردند و از حضرت خواستند که به قلعه حمله کنند .حضرت نیز از این سخن خوشحال شدند واجازه دادند .
حسن بیگ با پنج هزار نفر به قلعه حمله می کند ولی هیچ کسی را پیدا نمی کند و بعد از کاوش وجستجو ، راه زیر زمینی قلعه را می یابد که به شهر شهران می رسید حسن بیگ بر تخت قلعه می نشیند و مومنان شادی می کنند و این خبر را برای حضرت می برند و حضرت با لشکر خود وارد قلعه می شوند .
شیخ ابو سعید خوارزمی نقل میک ند حضرت لشکر را خلعت و زیور می دهد ومومنان به حضرت مبارک باد می گفتند . بعد از فتح قلعه ، حضرت به حسن بیگ دستور می دهند تا برای آوردن برادر خود آقا سید محمد اقدام کند . زمانیکه حسن بیگ به قم رسید مردم شهر به استقبال او آمدند و او را گرامی داشتند تا اینکه حسن بیگ به دار الاماره رسید وبه نزد جناب آقا سید محمد رفت. بعد از رساندن پیغام حضرت ، هردو به سوی امامزاده سید میر احمد، رفتند و ماجرای فتح را به ایشان باز گو اطلاع دادند تا اینکه بعد از چند روز به شهر درگزین رسیدند .
دو سید بزرگوار تا بیست و پنج روز پیش حضرت ماندند . حضرت در مجلسی ، با در خواست حضرت سید میر احمد مبنی بر واگذاری آن بلاد به او موافقت می کند . وهمچنین شهر برفجان را به آقا سید محمد می سپارد . حضرت در آن مجلس به حسن بیگ دستور دادند که هرکس از طرفداران نعمان در شهر را پیدا کند وگ ردن بزند . حسن بیگ نیز تعداد زیادی از آن بی دینان را کشت وعده ای نیز ، شمشیر های خویش را بر گردن های خود گذاشته بودند و از حضرت طلب بخشش کردند که حضرت آنها را بخشیدند . طی مدتی از زمان ، حضرت ملک درگزین را بدست برادر ،شاهزاده هاشم، حمزه، با پنج هزار نفر می سپارند .
راوی می گوید زمانیکه نعمان به شهر شهران فرار کرد پیش منصور دوانقی پناه برد . وی ، لشکر خود را به استقبال او فرستاد و با اعزاز و اکرام او را وارد شهرنمود . نعمان ، زمانیکه به منصور رسید گریه کرد و از دست مومنان از او داد رسی خواست . منصور ، نعمان را دلداری داد و به او گفت: ای نعمان، غم نخور که من بلای بر سر این ابوترابیان درآورم که در داستان ها باز گو کنند.
بعد از دو ماه و بیست روز از شکست خوردن نعمان در شهر درگزین، به وی خبر آوردند که حضرت سلطان سید جلال الدین اشرف ، با لشکر خود نزدیک به این شهر شده است وهر لحظه امکان جنگ دیگر می رود. نعمان وزیران خود را جمع کرد و دستور داد در خزانه خود را باز کنند و به لشکر به دهند و نامه به دوستان اطرف خود نوشت وفرستاد. با این تدبیر ، در زمان کوتاهی، نزدیک به 50 هزار نفردر آن شهر جمع شدند .
حضرت در راه شهر شهران به محلی بنام کجور میرسند و با استقبال ان محل روبرو می شوند که حضرت را گرامی داشتند حضرت برای مردم آن محل دعای خیر کردند مردم کجور با دیدن محبت و دعای حضرت، ابو عطای کجوری را که مردی دانا و آیین جنگ را خوب می دانست را همراه با 1500 غلام هدیه می فرستند و نامه ای با محتوای تسلیم شدن نعمان بسوی منصور دوانقی می فرستد . فضل عیار خزاعی نامعه را بدست منصور می دهد. منصور بعد از خواندن نامه ، جواب رد به حضرت دادند تا جنگ دیگری پای ریزی شود .
با کم کم رسیدن لشکر حضرت در محلی خوش آب وهوا ، خبر رسیدن آن به منصور می رسد وی از نعمان می خواهد تا لشکر امامزاده را ببیند و در سر راه لشکر در پشته ای که آن را دیو گرد می گفتند لشکر را تماشا کردند . منصور با دیدن هر یک از بزرگان وآمدن آنها تعجب کرد که چنین لشکر ی به تعداد 90 هزار نفری از کجا امده است
وی بعد از رسیدن به بارگاه خود ، رو به وزیران خود کرد و گفت ای وزیران ، تدبیر و چاره ما چیست ؟ که این ابو ترابیان با لشکر با تعداد زیاد و قوی آمدند . در بین وزرای منصور ، شخصی بنام آنس نام داشت که حب و ولایت علی و امامان را در دل داشت . وی رو به منصور کرد و گفت : چاره ای نیست مگر اینکه نعمان را دست بسته تحویل دهیم تا این آشوب وجنگ صورت نگیرد . منصور از این پیشنها د خرسند نشد و گفت: ای آنس ، بدور از جوانمردی است که کسی که بتو پناه آورده است را به دشمن تحویل دهی.
جنگ هفتم
بعد از سه روز ،هردو لشکر در مقابل هم صف آرایی کردند تا اینکه با خواسته منصور ، وبدور از جنگ کل سپاه و جنگ جنگجویان، نبرد بین هر سردار و طلایه دار به فردا آنروز موکول شد . در روز بعد ، پسر منصور که ملجم نام داشت با پنج هزار نفر وارد میدان شد وحریف طلبید.
از سوی حضرت حسن بیگ اجازه گرفت و با پنج هزار نفر وارد کار زار شد و جنگ در گرفت . از هر طرف می زدند و می کشتند تا در آن غوغا ، حسن بیگ ملجم را دید که داشت یکایک مسلمانان دو نیم می کرد اسب خودش را تاخت تا در سر راه او قرار گر فت وگفت: ای سگ بچه دست نگه دار ، و به او شمشیر زد، ملجم سپر کشید ، حسن بیگ درود بر حضرت مصطفی و مرتضی فرستاد و بر سپر او زد وسپر او را برید ضربه او به دست وی خورد و او را مجروح کرد . دوباره حسن بیگ ضربه ای دیگری زد که باعث شد اسب او کشته شود و وی بر زمین افتد و برادر حسن بیگ ، غلام بیگ و غلام او که عبدالبشر نام داشت دست وگردن او را بستند و فضل عیار او را کشان کشان پیش حضرت آوردند . زمانیکه لشکر، ملجم سردار خود را اسیر دیدند پشت به جنگ کردند در این وقت لشکر مومنان ، لشکر دشمن را قتل عام کردند تا حدی که حدود صد وبیست نفر بیشتر نتوانستند فرار کنند .
نعمان با دستگیر شدن پسر منصور رو به لیلای مردود کرد و گفت: مثل اینکه بخت یار ما نیست وگریه زیادی کرد . لیلای مردود رو به او گفت: فردا ما به جنگ می رویم یا پیروز می شویم ویا کشته می شویم وهردو زمان زیادی گریه کردند
وقتی که شب فرا رسید آنس وزیر نامه ای خطاب به حضرت نوشتند که: ای سید جلا ل الدین اشرف ، بدان که من را آنس وزیر می گویند ؛ من چهارده سال است که برای این روز لحظه شماری می کردم ، لطفا به سخنان من حقیرگوش دهید تا از لشکر مومنان کسی کشته نشود . ای حضرت زمانیکه روز شد ، به لشکر خود بگویید که آسوده باشند چون نعمان و منصور ترسیده اند . اگر در روز جنگ بر پا شود من علم سپاه را که بر عهده دارم را پایین می آورم و فرار می کنم ؛ اگر جنگ صورت نگرفت زمانیکه شب شد یکی از سرداران خود را کنار رودخانه گردکوه بفرستید تا من به خدمت شما برسم.
وی نامه را به شخصی داد و او نامه را به حضرت رساند . حضرت بعد از اطلاع از متن نامه ، به ابو عطای کجوری نامه را نشان دادند و وی آنس را تایید کرد . سپس حضرت ، عبدالرحمان را با 8 هزار نفر رهسپار گرد کوه کرد تا اگر کسی از دشمن خواست فرار کند بکشد .
شیخ سهیل مازندرانی می گوید من همراه لشکر عبدالرحمان تا هفت روز در آن محل منتظر ماندیم و هر کس از آن محل می گذشت مورد سوال جواب قرار می گرفت . تا آن زمان تا دویست و هشتادو سه نفر کشته شده بودند .
در طی این چند روز ابو عطا خدمت حضرت می رسد و می گوید که اگر اجازه می دهید نامه ای به آنس بنویسم وبفرستم . حضرت اجازه می دهند و وی نامه ای با مضمون انجام دادن مطلبی که قبلا عرضه داشته بود می نویسد و به یکی از غلا مان خود می دهد و وی بعنوان جاسوس گرفته می شود تا اینکه انس وزیر از این قضیه مطلع می شود و وی را بنزد خود می طلبد و از محتویات نامه با خبر می شود . آنس خطاب به مرد جاسوس می گوید به حضرت بگوید که فردا ، پسر منصور را در دروازه شهر گردن بزند ومابقی کار را به او بسپارد . آن مرد جاسوس کجوری ، خبر ر ابه حضرت می آورد و حضرت خوشحال می شوند . در روز بعد، بعد از اینکه ملجم بیعت امام محمد تقی را قبول نمی کند وی را به حسن بیگ می سپرند و او را گردن میزند . این خبر به گوش منصور می رسد و گریه میکند و پشیمان از جنگ با حضرت می شود .
بعد از مدتی در یکی از شب ها ، از طرف آنس جاسوسی نزد حضرت می رود و نامه او را تقدیم می کند . انس از حضرت خواسته بود که ای امیر امشب یکی از سرداران خود را بر سر راه دماوند به کمک من بفر ست تا اگر توانستم نعمان را دستگیر و خدمت شما آورم . حضرت دعای خیری در حق او می کند و جاسوس را خلعت می دهد وبه وی می گویند : برو به آنس بگو مرد باشد. آنگاه حسن بیگ را طلبید و به او گفت : ای حسن بیگ پنج هزار نفر را بردار و با خود در راه دماوند نزدیک رودخانه گرد کوه ببرو به آنس کمک کن و مواظب باش که خطایی صورت نگیرد
حسن بیگ اطاعت امر کرد و با پنج هزار نفر راهی آن محل شد . حسن بیگ دو نفر سیاه پوش کمان بدست را در آن محل دید و از وی باز جویی کرد و همدیگر را شناختند آنس به حسن بیگ گفت : همراه من بیا تا تورا به خیمه ولشکر لیالی مردود ببرم تا شایداورا بتوانیم دستگیر کنیم . لشکر سیاه پوش حسن بیگ به خیمه ولشکر لیلای مردود شبیه خون زدند و آنهایی که خواب بودند را غافل گیر کردند . حسن بیگ وقتی به خیمه لیلا رسید توانست او را دستگیر کند و ا ورا به برادر خود موسی بیگ داد تا او را پیش حضرت ببرد . اما حسن بیگ و آنس به در خیمه ها می گردیدند و آن سگان را می کشتند . حسن بیگ به آنس گفت : خیمه الا کجاست و چه نشانه ای دارد . وی گفت: این خیمه سرخ رنگ اوست . حسن بیگ وارد آن شد دید خرقوس بن الا با شمشیر کشیده در جلوی در ایستاده است با او جنگ کرد و سر او را از بدنش جدا کرد و سپس به الا حمله کرد و وی را دستگیر کرد و به برادر خود ابراهیم بیگ داد وگفت : فوری او را به نزد حضرت ببرد .
در آن سو لشکر دشمن از خواب بیدار شدند و دو لشکر منصور و نعمان در تاریکی شب به جان یکدیگر افتادند وهمدیگر را می کشتند. حسن بیگ به آنس گفت که تو و پسرت صالح، با من بیایید تا این خبر را به حضرت بدهیم آنگاه به بارگاه حضرت رسیدند وحسن بیگ آنچه را که آنس و پسرش کرده بودند به عرض رسانید. حضرت برایشان دعا ی خیر کرد وخلعت واسب گرانمایه داد . آنس گفت: ای سید من ، از گناه وکرده خود پشیمانم که طی این چند سال خدمت این بی دینان را می کردم وامید عفو وبخشش دارم . حضرت عذر وتوبه آن را بخشید و به وی مژده بهشت را داد .
لشکر از عملکرد حسن بیگ شاد بودند وشادی می کردند . آنگاه حضرت فرمان داد که الا و لیلا را بیاورند . وقتی که آن دو نفر را به درگاه حضرت اوردند ، حضرت به لیلا گفت : ای مردود تو وپدران تو خون جدم بر گردن توست که شما را حسن بیگ با خفت وخواری به این صورت گرفته و آورده است . لیلا در جواب گفت: ای سید ، تو میدانی که من در خواب بودم وگرنه از لشکر تو هیچ ترسی نداشتم . در مورد امام حسین علیه السلام که گفتی خون آن بر شماست ، باید بگویم که آن مردود ادعای پادشاهی می کرد و پدران ما را قبول نداشت که بدست ایشان گرفتار شده بود و کشته شده بود . حضرت گفتند: بیا و مسلمان شو که تو را آزاد می کنم . آن مردود قبول بر امامت امام محمد تقی علیه السلام نکرد . حضرت با او در صحبت بود که غلام حسن بیگ آمد و ادای احترام کردو گفت : ای امیر مومنان ، پدر و جد من کافر بودند و من چند سال است که خدمت به این بارگاه می کنم . اگر می شود این کافر را به من ببخشید تا من او خون او را بریزم شاید با این کار فردای قیامت ،گناهان جدو پدرم را به من ببخشند . حضرت قبول کردند و آن غلام ریش پلید او را گرفت و از مجلس بیرون برد و دعا کرد و آنگاه دو دست او را برید . سپس هر دو گوش وب عداز آن چشم های او را خارج کرد و شمشیر خود را کشید و گفت: این سگ را به خون حضرت امام حسین علیه السلام کشتم و سر او را چنان برید که سرش تا چند قدم به آن طرف افتاد .
بعد از آن حضرت رو به الا کرد وگفت : بیا ومسلمان بشو که آزادت می کنم . الا گفت: هر کاری که می خواهی بکن . حضرت او را به حسن بیگ سپرد و وی او را گردن زد
در صبح گاه منصور به لشکر خود وکشتگان خویش نظاره کرد و دستور داد که نفرات کشته شده دشمن را بشمارند . ماموران این امر، وقتی به کشته شده ها رسیدند، دیدند که یاران خودشان به هلاک رسیدند واین حادثه را به نعمان رساندند وی با شنیدن این خبر زار زار گریست وگفت: دریغا که بخت من برگشت وآه سردی کشید دراین حین منصور نیز گریه نمود. در لشکر گاه حضرت نقاره شادی می زدند وعلمداران علم ها را به جلوه درآوردند .
در روز بعد در لشکر اسلام ، همه دعا وثنا حضرت را بجا می آوردند ودر جای خود قرار می گرفتند . حضرت پس از آن فرمودند : فردا باید کار را یکسره کرد وکافران را از بین ببریم . همه لشکر با جان دل ویک صدا اطاعت امر گفتند وآماده و حاضربرای مصاف جنگ شدند .
اما زمانیکه شب شد و روز بعد فرا رسید هردو لشکر بوق وصدای طبل را به صدا درآوردند وصف آرایی در مقابل هم کردند و منتظر شدند تا کدام طرف سبقت بر جنگ را پیش می گیرد
جنگ هشتم
قبل از وقوع جنگ و بعد از خطبه حضرت ، به دستورامامزاده ، حسن بیگ وارد میدان جنگ شد تا جنگ تن به تن کند . در آن طرف نعمان از منصور اجازه وارد شدن میدان را گرفت ولی با مخالفت وی روبرو شد. آنگاه پسر خود بنام جمهور را به مصاف حسن بیگ فرستاد و مابین آنها هفت حمله صورت گرفت و بعد جمهور، گرز خود را به سوی حسن بیگ روانه کرد که حسن بیگ سپر را در مقابل گرفت و سر خود را دور کرد ولی ضربه جمهور توانست سپر حسن بیگ را بشکند و بر سر اسب او برخورد کرد و اسب او بر زمین افتاد و حسن بیگ در حال پیاده توانست تیری بر شکم اسب جمهور بزند و وی را نیز پیاده از اسب کند و مدتی پیاده با هم جنگ نبرد کردند تا اینکه از سوی حضرت ، فضل اسبی را برای حسن بیگ آورد و از سوی منصور نیز اسبی برای پسرش فرستاده شد ودوباره باهم جنگ کردند تا چهل ضربه میان آنها رد و بدل شد تا اینکه حسن بیگ توانست با ضربه شمشیر وی را بدرک واصل کند ومومنان بیکباره درود بر محمد وآل او فرستادند ونقاره وطبل را به نوازش در آوردند .
در این اثنا منصور نهیب بر لشکر خود زد و بالغ بر 50 هزار نفر بر حسن بیگ حمله ور شدند و او همچنان شمشیر می زد و حضرت امامزاده نهیب بر لشکر خود زد و تمام مومنان روی به صف کار زار نهادند و جنگ صورت گرفت . این جنگ تا غروب آفتاب صورت گرفت تا اینکه سپاه ظالمان رفته رفته رو به فرار گذاشتند . در آن هیاهوی جنگ شاهزاده هاشم منصور را که بر اسب سوار بود را میبیند وبه سمت او می رود وبر پنج غلام او چیره میشود وبعد شمشیر را سمت او حواله کرد . منصور سپر کشید ولی سپرش شکسته شد . شاهزاده عصبانی شد وکمر بند او را گرفت و او را با زورحیدری به زمین کوباند فضل عیار دست وگردن او را بست وکشان کشان پیش حضرت آورد .
اما لشکر کفار پادشاه خود را اسیر وگرفتار دیدند یک مرتبه رو به گریز و فرار نهادند و مومنان بدنبالشان رفتند وبسیاری را به قتل رسانیدند . محاصره لشکر منصور سبب گردید که نعمان پابه فرار نهد وب ا لشکر خودراه گردکوه را درپیش گرفت تابه راهی رسید که عبدالرحمان اژدر با 8 هزار جنگجو درکمین نشسته بودند . عبدالرحمان به لشکر خود دستور حمله می دهد و دولشکر با هم به ستیز پرداختند و می کشتند . نعمان در این هنگام از اسب پایین آمد و رو به یاران خویش گفت: ای یاران بدانید بخت از ما برگشته است وگریزی نداریم می بایست پیروز شویم اما نعمان پس از گرفتار شدن لشکرخویش ، با خواری رو به فرار نهاد و باچند نفر از خاصان خود را به دماوند رسانید که خزینه منصورآنجا بود گماشتگان منصور که در آنجا بودند وی را به جایی نیکویی بردند و سه روز از وی مواظبت ومراقبت کردند و بعداو را به جایی دیگر برده و پنهان کردند .
شیخ ابوسعید نقل می کند،که وقتی سید گرانقدر اطلاع پیدا کرد که لشکر ضلالت شکست خورده است دستوردادند تا طبل انوشیروان را بنوازش درآورند تا مومنان از این پیروزی شادی کنند. مومنین شادی می کردند و با دیدن منصوردر بند شده که توسط شاهزاده هاشم به نزدحضرت برده می شد درود بر حضرت محمد وآل او می فرستادند . وقتی آن ماه تابان بر تخت نشست منصور را نزد او آوردند .حضرت او را دلالت به بیعت امام محمد تقی علیه السلام داد ولی وی از این امر سر باز زد وخود رابه بشارت شفاعت معاویه ویزید امیدوار ساخت که آنان او را بعد از مرگ به بهشت می برند .حاضران با شنیدن این کلمات بر او لعنت فرستادند .سید بزرگوار منصور راب ه امیر زاده قاسم سپرد وی ، منصور را از مجلس بیرون برد و او را گردن زد و سپس او را بدار کشید و مومنان او را تیر باران کردند . دراین جنگ 185مومن بدرجه شهادت رسیدند و از لشکر نعمان 9000تن به دوزخ فرستاده شد و2040 نفر به اسیری کشیده شدند که حضرت اسیران را طلبید وب یعت به امام نهم دلالت دادند 1240نفرقبول کردند و ما بقی را گردن زدند. نومسلمانان به عبدالرحمان سپرده شد وسپس دستور به امامزاده هاشم دادند تا نعمان را دستگیر کند دراین هنگام آنس وزیر درخواست نمود با ابوعطا بعلت دانستن مسیر سخت دماوند و گردکوه، همراه شاهزاده روند حضرت اجازه دادند و ولشکری بیش از 20هزار نفر رهسپار گرد کوه شدند .
دستگیری نعمان نوفل
زمانیکه لشکر به آن نواحی رسید شاهزاده لشکر را به چهار قسمت نمود و اطراف کوه را گرفتند وخود باچند نفر وارد خزانه داری منصور شد . وقتی این خبر به نعمان رسید خود را به اسلحه خانه مخفی کرد . یاران امامزاده هاشم منطقه دماوند را گشتند ولی اثری از وی نیافتند .در این اثنا جناب شاهزاده حمزه با چند نفر در محله های دماوند گشت می زدند که مرد سیاه پوشی را دیدند که با سرعت زیاد رو به فرار بود وی را گرفتند و هرچه اورا میزدند وباز جویی می کردند خود را معرفی نمی کرد او را پیش شاهزاده آوردند که آنس وزیر او را شناخت و بیان داشت اوخزانه دار منصور است . مومنان با این خبر خوشحال شدند اما وی با نصیحت های امامزاده به حرف نمی آمد . فضل عیار پیش آمد و به شاهزاده فرمود من او را به حرف می آورم و وی رابه خارج از مجلس برد خنجر عیاری خود را در مجرای بینی او گذاشت وب ر شانه های او نشست وچنان فشار داد که به سخن آم دبعد اورا به جمع مجلس آورد .
آن مرد گفت :ای امیر مرا نکش ،کلید خزانه نزد من است ومن او را با نعمان به شما واگذار کنم. فضل او را نزدیکتر برد و امامزاده او را به بیعت به امام اقرار نمود و فرمود لعنت بر معاویه ویزید فرستد. بعد از آن شاهزاده و امیر سلطان و بزرگان لشکر دور خزانه را گرفته و وارد آن شدند و هرچیزی که در آنجا بود را بیرون آوردند .آنس وزیر متوجه اتاق کنارخزانه شد و درآنرا می شکند و به شاهزاده خبر می دهد وب اهم داخل آن می شوند و نعمان را می بینند که در میان اسلحه ها پنهان شده است .عبدالرحمان ریش پلید او را می گیرد و او رابه بیرون می برد.مومنان با دیدن وی بر او لعن و نفرین می فرستند و او را سنگ می زدند. شاهزاده هاشم به او گفت: ای مردود خود را چگونه می بینی؟ اوگفت : ای هاشم کار پادشاهی اینگونه است هرکاری با می خواهی بکنی انجام بده که فردای قیامت معاویه و آل او مرا شفاعت می دهند و مرا با خود به بهشت می برند شاهزاده دستور می دهند که لباس وی را درآورند و لباسی از کاغذ برتن او کنند و سوار بر الاغ او را پیش حضرت ببرند در این بین فضل او را با چهار رنگ از هر جهت می زند و ریسمانی به گردن او می اندازد و او را به میان 20 هزار مرد جنگجو می برد تا نزد سید جلال الدین علیه اسلام ببرند.
سید بزرگوار با شنیدن این خبر ،به استقبال شاهزاده فرستادند تا او را با اکرام واحترام به شهر آورند. شاهزاده تمام مال و خزینه نعمان را جلوی حضرت ریخت . حضرت نعمان را به حضور طلبید و وی را آوردند .حضرت آب دهان بر او ریختند و به او لعنت کردند و فرمودند:ای سگ دوزخی ، چندین هزار مومن وفاسق به شومی تو کشته شدند خون همه ی این ها به گردن توست. آن مردود گفت: ای پسر امام موسی کاظم(علیه السلام)،کار و روال پادشاهی به این شکل است وهر کاری میخواهی انجام بده من باکی ندارم که شفیع من معاویه است.
حضرت و بزرگان براو لعنت فرستادند و بعد فرمودند مال اورا بیاورند تا در جلوی او مالش را تقسیم کنند. مال وی را در بین مومنان تقسیم کردند و او را زندانی نمودند . در روز بعد ، حضرت امر کردند تا تمام مردم شهر در صحرا حاضر شوند و لشکریان نیز مسلح باشند .بعداز حاضرشدن مردم و لشکریان ، نعمان را آوردند و به دار کشیدند. حضرت تیری را به کمان کشیدند و فرمودند : کشتم نعمان مردود را به خون جدم حضرت امام حسین علیه السلام وکمان را رها کرد و به پیشانی وی زد .در این زمان مومنان طبل شادی را کوفتند و به یکباره شصت هزار تیر را روانه او کردند. آن مردود ده روز به آن حالت قرار گرفت و بعداز آن او را با همان دار سوزانیدند.
شیخ ابوسعید خوارزمی در ادامه می گوید: پس از کشته شدن منصور دوانیقی و نعمان نوفل ، امامزاده بزرگوار سرپرستی ولایت منصور را به آنس وزیر و ولایت کجور را به ابوعطا سپرد و سپس بزرگان لشکر خود را جمع کرد وگفتند: ای دوستان محمد مصطفی صلی ا... علیه واله وسلم شما در یاری ما چیزی کم نگذاشید اجرتان با خدا باشد اینک شما را رخصت و اجازه می دهم که هر که به اهل وعیال خود برسدکه من به شهر طوس می روم تا آرامگاه برادرم را که مامون آن را پوشانده ، آشکار سازم و زیارت نمایم .
لشکریان با این خطاب حضرت آرام نگرفتند و گفتند ای سید بزرگوار ما از روزی که عزم به یاری آل علی علیه السلام نهادیم زن و فرزند را رها کردیم جان خویش را در راه خونخواهی شهید کربلا و امام رضا علیه السلام در دست نهادیم. حضرت، در حقشان دعای خیر کردند وجد مطهرخود رابیاد آوردند و همه اولاد حضرت امام موسی کاظم را علیه السلام با اسم و القاب و نحوه ی شهادت آنان راذکر کردند. مومنان با شنیدن این توضیحات ، زار زار گریه کردند و بعد از مدتی هر کدام به محل خود رفتند.
روزبعد ، حضرت حسن بیگ را همراه 5 هزار نفر جلوتر از لشکر خود سوی خراسان روانه کردو بعد آن خودشان حرکت کردند. حسن بیگ بعد از گذشتن شهرها به محلی بنام استرآباد می رسدکه در آن شهر ،طارق بن عامربن ربیع بن طغرل آهی حاکم وقت بود که در آن زمان 10 هزارنفر در اختیار او بودند وی با شنیدن خبر رسدن لشکر حسن بیگ پیکی سوی او می فرستد و خود با سه هزار نفر خیمه بر پا می کند . پیک طغرل، نامه را به حسن بیگ می دهد و او نیز ، احوال خود و هدفش را می نویسد و به پیک خلعت می دهد . شب هنگام سه نفر نزد او می آیند و بر او سلام می فرستند حسن بیگ آنان را مورد احترام قرار می دهد و از انان می خواهد که خود را معرفی کنند.آنان گفتند که ای جوان ، این برادر سید جلال الدین اشرف ، سید ابراهیم ملقب به ابوجواب و من شیخ یحیی و این زن ، مادر ایشان است، هستیم . من مدتی است ایشان را در حمایت و تحت نظر خویش دارم وخدمت می کنم. ما از ترس طارق به تنگ آمده ایم. حسن بیگ بعد از جویا شدن نام و احوال شان نامه ای سوی حضرت می فرستدو امامزاده را با خبر می کند.
میگ ویندامامزاده سید ابراهیم در روزی که متولد شدند در همان روز به سخن در آمدند و به چهل سوال شرعی امام پاسخ دادند و بعد از آن بود ایشان به ابو جواب ملقب گردیدند
وقتی نامه حسن بیگ به حضرت رسید، خیلی خوشحال شدند چون مادر ایشان را مانند مادر خود می دانستند وآن صالحه را خیلی دوست داشتند و بعد از خواندن نماز صبح حرکت کردند . حسن بیگ با رسیدن سلطان ، به استقبال آمد و حضرت را گرامی داشت . حضرت دستور به برپایی خیمه دادند و مادر و برادر خود را طلبیدند و بعداز جویا شدن احوالشان ، شیخ یحیی را طلبید و دعای خیر در حق ایشان خواندند.
در روز بعد ، حضرت پیکی سوی طارق فرستادند و از وی دعوت به مسلمان شدن و رو به حق آوردند کردند . در مقابل طارق ، از روی غضب ، دستور به نواختن طبل جنگ داد وعلم ها را بر پا کردودر مقابل لشکر امامزاده صف آرایی کرد. شاه گیلان ،دستور به محاصره و نبرد را دادند و در مدت کوتاهی او را به اسارت در آوردند و هر چند او را به اسلام دلالت دادند او قبول نکرد و سرانجام او را به دار کشیدند و تیر باران کردند. حضرت بعد از این واقعه مال و نعمت وکنیز زیادی به حضرت سید ابراهیم ومادر ایشان و شیخ دادند و اختیار آن بلاد را به آنان سپردند وسپس عزم طوس شدند ودر مدت کوتاهی به آن شهر رسیدند
کرامت
در حوالی شهر طوس محلی بنام بحرین می گفتند که صحرایی بزرگ وب دون سایه داشت حضرت ولشکر ایشان در این محل ،قبل از آنکه به شهرطوس برسند به دلیل تشنگی خیمه زدند وخدمت ایشان عرض کردند که لشکر تشنه است وآبی ناچیز در اختیار دارند حضرت امر کردند که به خیمه بروند و سجاده ایشان را بر دارند به امر خداوند وکرامت اهل بیت علیه السلام چشمه آبی جاری شد که همه لشکر و مردم آن منطقه سیراب شدند .حضرت دو رکعت نماز شکر بجا آوردند و فرمودند : ای شیعیان آل محمد ، بدانید که این چشمه تا خروج حضرت امام مهدی ، صاحب الزمان باقی می ماند و هر که این آب را برای شفای مرض خود بخورد البته شفا می یابد ان شاا...
معجزه بارگاه امام رضا علیه السلام
حضرت امامزاده درآن وادی 3 روز ماندند و روز چهارم به سوی طوس حرکت کردند. وقتی به شهر طوس رسیدند در مسیر راه تپه ای پدید آمد. حضرت ایستاد و از اسب پیاده شد و لشکریان نیز پیاده شدند. وقتی به تپه رسیدند چهارشتر با صلابت را دیدند که از تپه پایین آمدند و به گوشه ای رفتند وایستادند. حضرت نزدیک تپه شدند و به آن دست زدند و زیارت کردند در کنار آن تپه، درخت انار خشکیده ای قرار داشت که به امر خداوند سبز شد وپنج عدد انار بزرگ به بار آورد که تمام مردم دیدند و همه گریه کردند و فهمیدند که آن محل مرقد غریب، امام رضا علیه السلام است .
آنگاه حضرت انار را چید و بین مومنان تقسیم کرد و بعد از آن با لشکر سوی صحرایی رهسپار شدند در بین راه مردی نزد حضرت آمدندکه شیخ شرف الدین نام داشت وخود را معرفی کرد و گفت من در نزد امام موسی کاظم علیه السلام خدمت می کردم بعداز شهادت امام رضا علیه السلام ،آنقدر گریه کردم که چشمانم به سپیدی روی آوردند وی زنی 93 ساله داشت که حضرت در حق آن مرد دعا کردند و چشمان آن مرد دوباره روشن گردید و دو عدد انار به آن زن داد و رو به بارگاه امام رضا علیه السلام فرمودند :به قدرت حق تعالی ،تو صاحب دو فرزند می شوی ،باید که با فرزندان در اینجا مجاور باشی.
در این زمان ملک شاهمیران ،امامزاده هاشم و آنس وزیر آمدند و گفتند:ای سرورما، پادشاهی شما چندسال است؟حضرت فرمودند: از امام رضا علیه السلام سوال کنید تا من دعا کنم. آنها رفتند و نماز حاجت خواندند و زیارت امام علیه السلام کردند وحضرت نیز مشغول به دعا شدندکه به یکباره ، از مرقد امام علیه السلام ندا برآمد که بیست وسه سال و سه ماه و هفت روز، همه ی مردم شنیدند و درود بر مصطفی (ص) وعلی مرتضی علیه السلام فرستادند.
ملک شاهمیران گفت: یا سیدی، به بنده اجازه بده که من اینجا بنا و عمارتی برپا کنم و بسازم.حضرت فرمودند:ای ملک،اینجا به این حالت می ماند تا آن زمان که مردی سرخ مو، بلند قامت و مومن از شهر اصفهان بیاید و بارگاه بسازد. سپس امامزاده بزرگوار گاو وگوسفند کشت و هفت روز برای امام علیه السلام آش و نان داد و بعد از آن سوی گیلان و لاهیجان حرکت نمودند وبه تخت دولت خود نشست و سید علی کیا را جای خود قرار داد و خودشان بین محبین به سرمی بردند وقتی از این اوضاع یک ماه گذشت حضرت بزرگان لشکر خود را طلبید ازجمله بزرگان، امیرسلطان، شاهزاده هاشم، ملک شاهمیران، امیرزاده حمزه، حسن بیگ، ابوعطای کجوری، آنس وزیر، امیرزاده قاسم، سیدابورضا، سیدامیرشمس الدین، سید جمال الدین ،سیدمحمد قزوینی ،سید محمد یمنی و حاجی بکتاش بودندکه بعدحمد وثنا گوش به فرمان حضرت شدند. شاه ملک دین ،سلطان سید جلال الدین علیه السلام به آنان دستور دادند که به مسجد جامع روند و نماز جماعت بجا آورند و حضرت بعد از نماز به منبر رفتند و روی مبارک خود را سوی برادران خود سید محمد و سید میراحمد کردند و فرمودند :آنچه مدعای دوستان بود حاصل گشت وگمان نمی برم کسی مخالف دین بوده و زنده باشد دوست دارم که لشکر اسلام چند روز به اهل عیال خود سربزنند که آنها چشم براه و منتظرهستند و دستور دادند که یاران بروند. بعد ازفارغ شدن از منبر ، سرداران خود را طلبیدند و حاکمیت هر شهررابه آنان از طرف خود بیان کردند.
حسن بیگ،زنگان(شاید منظور زنجان باشد)وکردستان ، قزوین ،دیلمان وتاکناره غزلغزن ،به جناب شاهزاده هاشم،کوهدم و نومرد به برادر شاهزاده هاشم ، امیرزاده حمزه و ملک رشت را به برادر خود امیر سلطان شهر برفجان را به سید محمد یمینی، ولایت رودسر وتمیجان به عبدالرحمان اژدر ، شهر قم رابه جناب سید میر احمد سپرده عبدا.. بن امام موسی کاظم علیه السلام را خلیفه گردانیده و با غلام وکنیز وسه هزار مرد شیعه بدان سو فرستادند. ابوعطای کجوری وآنس وزیر را اسب وخلعت دادند.
وحضرت، امیر شمس الدین وسید علی کیا را جانشین خود گردانیدند وخود به عبادت حق تعالی مشغول شدند و هر شب جمعه بیرون می آمدند و بامردم نماز می گزاردند.
5سال بعد، چل گوش
برادر لیلای مردود ،چل گوش به همراه پسر لیلا که طارق نام داشت به خونخواهی برخواستند. چل گوش فردی قدرتمند بود که راوی می گوید 2 هزار سوار عجز در جنگیدن با او می مانند.چل گوش با بخشیدن مال فراوان لشکری را آماده جنگ کرد و به سوی گیلان آمد و در اطراف لیلا کوه ، جایی بنام کولک پشته به همراه لشکر خود خیمه بر پا کرد. درمدت اقامت ش، هر کس را در محله و صحرا می دیدند می کشتند ازجمله درشبی سید جمال الدین راکه به دنبال غلام خود به بیرون آمده بود شهید می کنند. امامزاده باشنیدن کشته شدن وی، بسیار گریستند و بر پیکرش نماز خواندند و در محله ای از لاهیجان اورا دفن کردند در این ایام بود که چل گوش نامه ای به حضرت با مضمون خونخواهی برادر خود نوشت واعلام جنگ کرد مگر اینکه حضرت تسلیم او باشد.
شیرک کافر متواری،که ازاهالی آیندان بود با شنیدن این حوادث،از کوه ها همراه هشت پسر و چهار برادرخود نزد چل گوش آمد و مشاوراو شدو عزیز وم ورد احترام چل گوش شد.
حضرت بااطلاع یافتن محتوای نامه ،نامه ای سوی حسن بیگ و شاهزاده هاشم می فرستد و آنان بعد از چند روز با لشکر خودبه لاهیجان می آیند و مستقر می شوند.
دریکی از شب ها ، طارق مردود که طبق عادت خویش لباس سیاه می پوشید سید علی یمنی را در مسجد درحال عبادت به شهادت می رساند. صبح غلامان او خبر کشته شدن وی را به حضرت می دهند وحضرت گریه زیادی کردند و او را در کنار قبر سیدخرم کیا درشهر لاهیجان دفن می کنند.در همان شب حسن بیگ وشاهزاده هاشم با 8 هزار نفر خواستار دستورجنگ با طارق را شدند حضرت نیز آنان را بسوی کولک پشته همراه با 400 صد نفر فرستادند. حسن بیگ همراه با عده ای در نزدیکی آن محل در کمین طارق پنهان شد تا اینکه بعد از گذشت زمانی ، طارق را در راه لاهیجان با چند نفر تعقیب کردند و نبردی ما بین آنها صورت گرفت در این رزم طارق ،از ناحیه دست راست مجروح شد ولی توانست فرار کند و خود را به کولک پشته برساند از آنجایی که مردم آن محل طرفدار طارق بودند مقابل حسن بیگ قرار گرفتند و او نیز هر کس که مقابلش قرار می گرفت گردن می زدب طوریکه عده ی زیادی کشته شدند. در روز بعد شاهزاده هاشم 400 صد نفر خود را به مدد حسن بیگ فرستاد و فرمان داد از چهار طرف کولک پشته را محاصره کنند. از طرفی طارق پیش چل گوش رفت وحوادث اتفاق افتاده را شرح داد. چل گوش با شنیدن این رویدادها عصبانی شد ودستور داد رودخانه لیلارود را ببرند تا طغیان آب به شهر لاهیجان برسد. با دستور وی ،در عرض سه روز شهر لاهیجان را آب فرا گرفت بطوریکه حضرت و عده ای از مردم از آنجا خارج شدند و به برفجان نقل مکان کردند.حسن بیگ و شاهزاده هاشم نیز به دشواری توانستند از کولک پشته خارج شوند وخود را به حضرت برسانند. زمانیکه شاهزاده هاشم به حضرت پیوست از ایشان خواستند که به او اجازه دهد لشکری علیه چل گوش رهسپار کند امامزاده بزرگوار نیز با شرط حضور حسن بیگ اجازه خروج لشکر رادادند.
شیخ ابوسعید خوارزمی نقل می کند که هاشم وحسن بیگ از راه دیلمان وارد محلی بنام کوتمک شدند وچند روزی در آنجا ماندند و لشکر خود را تقسیم بندی و آماده جنگ با چل گوش کردند .
در این بین از اهالی آن محل، مردی بنام جانکا بود که دوازده پسر داشت و از لحاظ مالی ثروتمند بود باپنج برادرش به همراه چهل نفر به لشکر مومنان پیوست و لشکر را بسوی راه کته چال و رفیدان راهنمایی کرد و در نزدیکی کته چال لشکر را به چهار قسمت تقسیم نمود و آنان را به سمت خیمه دشمن فرستاد کفار از این حمله غافل گیر شدند و در این جنگ عده ی زیادی کشته شدند به طوریکه شاهزاده هاشم توانست طارق را غافل گیر کند و در نبردی سراز بدنش جدا کند ولی چل گوش توانست فرار کند و خود را به درفک رسانید وبعد از سه روز به طالش کل رفت و نزد شخصی بنام اصیل بمدت هفت ماه پنهان ماند.
بعد از پیروزی در این جنگ و بدار کشیدن طارق ،حضرت بعد از چهار روز با مردم نماز خوانند و به منبر رفتند وبعد از وعظ وموعظه از مومنان خواستند که چل گوش مردود را بیابند تا دوباره گرفتار فتنه او نشوند شاهزاده هاشم از میان جمع برخاست و فرمودند:ای مولای من ،از آن روزی که به خونخواهی امام برخاستیم سر وجان خود را فدای شما نمودیم .حضرت نیز دعای خیر در حق مومنان کردند.
راوي روايت مي كند مردي بنام چمنك كه علم كيميا مي دانست و دشمن اهل بيت بود تمامي جنيان را به تسخير و فرمان خود درآورده بود و از راه اين علم در فومن وحوالي آن مال زيادي كسب كرد بطوريكه به مردمي كه به ديدن او مي آمدند بزل وبخشش مي كرد از اين رو مردم زيادي مريد او شدند و او را گرامي مي داشتند وي نيز ازاين فرصت استفاده كرد و برجي بلند و توخالي درست كرد و بربلندي آن برسرتختي نشست. هرفردي كه سجده اورامي كردپول ومال زيادي مي گرفت. از اين طريق مردم زيادي نزديك 20 هزار نفر فريب او را خوردند. اين رويداد و اجتماع مردم،به سمع چل گوش مردود رسيد و خوشحال شد و با 5 هزار نفر بسمت محل چمنك حركت كرد چمنك چل گوش راپذيرفت و سپاه او را ازمال بي نيازكرد و چل گوش را امير 25 هزار نفركرد
درروزبعد، چمنك، چل گوش را كنار خودنشاند و درتجمع مردم چندن مونه سحر و جادوكردب طوريكه عده ي زيادي فريب خوردند و ازدين خود برگشتند دراين حال بود كه آن مردود گفت: اي مردم بدانيدكه نعمان پادشاه بود و ازنسل معاويه، اما اين ابوترابيان، پسر موسي كاظم را وسيله قرار دادند و تمامي پهلوانان را كشتند حال امن امير، چل گوش رابرشما امير قرار دادم كه با ابوترابيان بجنگيد و آنها را از بين ببريد هركس كه كشته شد عهد مي كنم كه او را به بهشت برسانم. مردم باشنيدن اين حرف لبيك گفتند و وي نيز پول زيادي به مردم داد و مردم منتظر جنگ شدند.
يك هفته بعدچل گوش عزم جنگ كرد و بنا به گفته چمنك وارد محدوده كنار رودخانه رودبار شدند و قصد داشتند سدي بزنند كه سه بارموفق به اين كار نشدند ازسوي ديگر لهساي مردود به دستور چل گوش با صدنفر وارد برفجان شد و شب هنگام سيدمحمد يمني را در حال قرآن خواندن در مسجد بود شهيد كردند غلامان سيد متوجه قضيه شدند و مردم را بيداركردند توانستند پنجاه نفر را بكشند اما لهسا توانست فرار كند و به تجن رفت ولي مردم آنجا او ويارانش را گرفتند و به دار آويختند.
روايت است سيدمحمد را در خواب ديدندكه گفت: نعش مرا به رودخانه دسيم بسپاريد. مردم به دستور ايشان عمل نمودند بعد ازغسل و نمازتوسط يكي ازنوادگان امام زين العابدين علیه السلام، باهمان لباس خون آلود درتابوت گذاشتند و به رودخانه سپردند. مردم كچان او را ازآب گرفتند و درآنجا بارگاهي براي وي ساختند.
خبر به حضرت رسيد وايشان بسيارگريستند و به عزاداري پرداختند و نامه اي به حسن بيگ وشاهزاده نوشتند وآنان نيزبه عزاداري پرداختند و بعدآن بالشكر خودبه نزدحضرت برگشتند.
چل گوش چون به بستن آب رودخانه موفق نشد نامه اي به سوي چمنك فرستاد و وي نيز با خدم وحشم خودرهسپار آنجا شد و ظرف 20 روز به كمك جنيان سد محكمي بست و به محل خودش برگشت و صدوپنجاه نفر بي دين را همراه سيد ابوسابط ازيمن، ماموركرد تا به كيله بروند و همه سيدان را بقتل برسانند وآنها نيزموفق به انجام اين كارشدند.
حضرت باشنيدن اين خبر،مجلس عزا براي آن سيدان ترتيب داد و آنگاه به مسجدرفت و بعدنمازدرخطبه اي بامردم اتمام حجت نمود
مي گويندبعدازچندماه (چندسال)آب پشت سد زياد شدو به سبب زيادي آب چندين مكان ويران شدو مردم آن مكان ها فراركردند وعده اي به نزد حضرت آمدند و گريه و زاري كردند و ازاين وضع شكايت كردند.حضرت باديدن اين وضع لشكر را بگرد خود فرا خواندند و رهسپارچل گوش شدند و بعد از چند روز به محلي بنام سم دشت رسيدند و خيمه برپاداشتند و سپس نامه اي سوي چل گوش بامضمون انواع پندونصيحت ودلالت اسلام توسط مصحوب مسلم بن يحيي فرستاد. چل گوش بعداز خواندن نامه درپاسخ نوشت كه بعد ازاين ميان ماجزء شمشيرنيست وجنگ ميان ما تكليف رامشخص خواهد كرد. مسلم به پيش حضرت برگشت وجواب نامه راتحويل داد حضرت ازمسلم شمايل چل گوش راپرسيد؟ وي گفت:اي سيدمن،آن مردو دبلند بالا، زردگونه، كم ابرو وچهره پليد او لكه سياهي دارد و دندانهايش چپ و راست و شكمش بزرگ است. حضرت باشنيدن اين اوصاف، گريستند وبه حسن بيگ فرمودند:درفكرجنگ باشيد.
جنگ نهم نبرد حضرت باچل گوش
روزبعد، به دستورحضرت، طبل جنگ را نواختند و مقابل لشكر دشمن صف آرايي كردند. حضرت جنگ اول را به حسن بيگ دادند و وي در جلوي صف ايستاد. از طرف سپاه چل گوش، منصوركوفي كه سپهسالار 10 هزارنفربود پسرخود را فرستاد و از طرفي همراه وي ، پسربزرگ چل گوش رهسپار ميدان شد و فرياد زدند كه ما دو برادريم شماصدوپنجاه نفر بفرستيد تا با ما بجنگند. حسن بيگ باشنيدن اين حرف وارد ميدان شد و تيري به پهلوي پسرمنصور زد و غلام او را كه ركابدار وي بود به جهنم فرستاد.
پسرچل گوش به مقابله پرداخت اما حسن بيگ چنان ضربه اي به سپر او زد كه سپر اورا نصف كرد. منصور با ديدن اين صحنه نهيب به لشكرخود زد وحمله ورشد. برادران حسن بيگ نيز باسپاه خود به مدد او آمدند و جنگ تا نماز ظهردرگرفت و بعد ازآن طبل بازگشت را زدند و سپاهيان از هم جداشدند و هركدام به جاي خود رفتند درآن روزحسن بيگ دوزخم برداشت.
درروزبعد، به دستورچل گوش طبل جنگ رازدند و درمقابل لشکرحضرت نيز صف آرايي كردند. لشكري به فرماندهي منصور آماده رزم شدو منصور به خونخواهي پسرش، خود وارد ميدان شد و مبارز طلبيد. درمقابل، ملك شاهميران صف آرايي كرد و پسر عموي وي بنام خسرو وارد ميدان شد جنگ تن به تن صورت گرفت و منصور با ضرب نيزه خسرو جوان راشهيد مي كند و ملك شاهميران فرمان حمله را به سپاه خود مي دهد. جنگ دوسپاه رخ مي دهد وتا ظهر طول مي كشد كه در اين مواقع بود كه شخصي نزد ملك شاهميران مي آيد و به وي مي گويدكه از لشكر تو كسي نمانده است؛ شاهميران آه سردي مي كشد و ميان كفار مي رود و هفت نفرديگر را مي كشد. آخرمردي پليد بنام سياه گوش نهرواني تيري به چشم او مي زند اما ملك شاهميران يال اسب را مي گيرد و به قرارگاه خود مي رود ولي لشكر او بهم خورد. دولشكرهنگام غروب آفتاب از هم جدا شدند و هركدام درجاي خود قرارگرفتند.درآن شب ملك شاهميران وصيت مي كند و در وقت برآمدن خورشيد، روحش به پرواز در مي آيد بنا به فرموده حضرت پيكر او را به مدينه بردند و در آنجا بخاك سپردند.
بعداين واقعه سه روز جنگ نشد در روز چهارم،صداي طبل جنگ از جانب لشكر چل گوش به صدا درامد.حضرت با مشاهده كشته شدن سيدان ،با لشكر خود اتمام حجت نمودند واز ياران خود سوال كردند كه چند روز از ماه مبارك رمضان گذشته است؟ گفتند:دوازده روز گذشته است فرمودند: من از جد بزرگوار خود شنيدم كه در اين ماه وفات خواهم كرد. مومنان از اين سخنان گريستند و گفتند ما تا روز قيامت دست از دامن شما برنمي داريم.حضرت در حقشان دعاي خير نمودند و وصيت نامه نوشتند.
در روز بعد صداي طبل از لشكر چل گوش بلند شد و صف آرايي كردند. جناب شاهزاده هاشم ازحضرت اجازه گرفتند و با لشكر خود به قلب دشمن زدند و دو لشكر بهم درآويختند و چكاچك شمشيرها بلند شد. در اوضاع درگيري هاي خونين شاهزاده توانست دو پسرچل گوش را به درك فرستد در اين هنگام آه از چل گوش بلند شد و به 30 هزار نفر از لشكرخود نهيب زد و به يكباره به شاهزاده حمله كردند
شهادت شاهزاده هاشم علیه السلام
شاهزاده دوران هرچقدر شمشير و قتال با لشكر دشمن مي نمودند راه به جايي نمي بردند و لشكر كفر بر اوچيره مي شدند هرچند شاهزاده توانست عده زيادي را به دوزخ فرستد ولي از آنجا كه اسب او توسط دشمن كشته شده بود نمي تواست با دشمن به مقابله بپردازد از اينرو چهل زخم برداشتند و در آن كار زار ،به سوي رودخانه رو كردند و باكشتن نگهبان آنجا توانستن سوار براسب وي به آن سوي رودخانه بروند. بعد از گذشتن از رودخانه از اسب پياده شدند و وضو گرفتند و دو ركعت نمازخواندند و سربه سجده ،جان به جان آفرين تسليم نمودند. لشكرشاهزاده چون فرمانده خود را نديدند ضعيف شدند و متفرق شدند بطوريكه كسي نمي دانست به كجا رفتند.
چون خبركشته شدن شاهزاده به حضرت رسيد حضرت زار زار گريستند و به ياران گفتند كه شمشير و سلاح مرا بياوريد و دوباره دو لشكر صف آرايي كردند. از لشكرچل گوش داماد وي كه سيفور نام داشت بيرون آمد و مبارز طلبيدكه عبدا... بن المعالي به ميدان رفت . مي گويند هنوز عبدا... نوجوان به وي نرسيده بود كه سيفور تيري به او زد و او را به شهادت رساند. در اين زمان حسن بيگ به ميدان امد و چند ضرب شمشير ميان آنها صورت گرفت. چل گوش 4 نفر را به كمك سيفور فرستاد كه اطرف سپاه حضرت ،دانيال بيگ به مدد برادر خود آمد و آن چند نفر را كشت .چل گوش با مشاهده اين وضع نهيب به لشكر خود زد و به يك باره 60 هزار نفر به حسن بيگ تاختند وحضرت نيز با لشكر خود به مقابله پرداختند و باشمشيرخود به صف آنها زدند.
شهادت حضرت سلطان سید جلال الدین اشرف علیه السلام
شيخ ابوسعيد خوارزمي مي گويد:حضرت به قلب سپاه حمله كردند و 110 نفر را به دوزخ فرستادند و سپس اسب را به آب انداختند و سد را شكستند با خراب شدن سد، 10 هزار نفري كه در پايين دست سد بودند، غرق شدند. چل گوش با ديدن اين اوضاع به لشكر خود حمله كرد و چند نفر را كشت و به لشكر خود نهيب زد كه به يكباره 10 هزار نامرد به مدد سپاه قبل آمد و باز جنگ صورت گرفت تا اينكه ما بين حضرت و حسن بيگ جدايي افتاد و لشكراسلام پراكنده شد و افراد جايگاه خود را خالي گذاشتند و به كوهها فرارنمودند. لشكر اسلام شكست خورد و بجز برادران حضرت مابقي افراد امامزاده راترك كردند و لشكرهشتاد هزارنفري چل گوش در مقابلشان به شمشير زدن پرداختند.
روايت است كه قاسم وحمزه به قلب سپاه زدند و توانستند هفتصد نفر را به درك بفرستند درحين جنگ پسر هلاگوش كه اميره جستان نام داشت با دو برادر درگير مي شود كه توانست امامزاده حمزه راشهيد كند ولي جناب قاسم توانست باچند ضربه شمشير او را بكشد درنهايت چهل نفركافر زره پوش توانستند امامزاده قاسم راشهيدكنند.
ازسوي دیگر،حضرت براي چندمين بار به لشكر چل گوش حمله كردند و عده زيادي را به دوزخ فرستادند. در روايت از شيخ مفيد است كه حضرت تا هفت روز تنها با كافران جنگيدند و در روايت ديگر از ملاحسين سبزواري ،پنج نفر با چهل هزار نفر مي جنگيدند
شيخ ابوسعيد مي گويد:حضرت سه روز و سه شب تنها شمشير زدند و توانستند پرچم چل گوش را به زير آورند مي خواستند چل گوش را به دوزخ بفرستند كه لشكر دشمن بر ايشان غلبه كردند و با تير و نيزه ايشان را زخمي نمودند. حضرت از مكان خارج شدند و به محلي بنام سيادارستان نزد شخصي بنام شيخ مفيدالدين كه ازياران امام موسي كاظم علیه السلام بودند رفتند. شيخ 93 ساله وقتي ايشان را ديدن شناختند و بواسطه خونريزي حضرت زار زار گريست. حضرت داخل خانه شد و وضو گرفتند و به شيخ گفتند:در خانه را ببند و مدتي صبركن و بعد مرا صدا بزن اگر جواب دادم همان جا بمان واگر جواب ندادم پيكر مرا بردار و به رودخانه ببر ،در آنجا تابوتي بر آب ايستاده، سر تابوت را بردار و با دوعدد جامه سفيد مرا كفن كن و من را داخل آن بگذار تا به امر حق تعالي به هر جا مي خواهد برود و وقتي كافران آمدند نترس با توكاري ندارند و بعد وصيت هاي ديگري نيز فرمودند.
شيخ مي گويد،در خانه را بستم و مقداري صبر كردم و بعد،حضرت را صدا كردم كه صداي بلندي آمد كه ترسيدم و از هوش رفتم وقتي به هوش آمدم حضرت را صدا كردم وجوابي نشنيدم و دوباره حضرت را صدا كردم و باز جوابي نشنيدم در راباز كردم ديدم حضرت نماز خوانده بودند و روي مبارك خويش را سوي قبله گذاشتند جان به جان آفرين تسليم كردند وبه رحمت ايزدي پيوستند.
شيخ مفيد مي گويد 114 زخم بر تن مبارك حضرت سيد جلال الدين اشرف عليه السلام رسيده بود اما به آن زخمي كه چل گوش به پهلوي حضرت زده بود شهيد شد.
شيخ مفيدالدين وصيت حضرت را به جا آورد وپيكر حضرت را در تابوت گذاشت و به رودخانه سپرد بعد از چند روز در حوالي لاهيجان مردم كوچان او را از آب گرفتند و در آنجا بارگاهي با عظمت ساختند که امروزه بنام همان حضرت شهری آستانه اشرفیه لقب و شکل گرفته است.
نهضت و انقلاب حضرت امامزاده ابراهیم بن موسی علیه السلام ملقب به سلطان جلال الدین اشرف ، را که در دهه نخستین سده سوم هجری در شمال ایران روی داده است، می توان از جمله سلسله جنبش های دینی بر شمرد که در این دوره از تاریخ منجر به تغییراتی در امور سیاسی و اجتماعی ایران شده است. یکی از دلایل وجود قبور متعدد امامزادگان در ایران خصوصا در منطقه ی شمال به خاطر نهضت دینی و تشکیل دولت اسلامی حضرت در این منطقه می باشد. حکومت ایشان را باید نخستین دولت شیعه ایران بر شمرد که در پیشاپیش آن نیز رهبری روحانی از تبار ائمه اطهار (ع) قرار داشته است. نهضتی که در اثر گذشت زمان و تحت تاثیر عوامل مختلف ، مسخ شده و بی رنگ گردیده است.
سلام درود خداوند بر محمد و آل محمد
اللهم عجل الولیک الفرج به حق مصائب عمه سادات حضرت زینب کبری سلام ا... علیه
بازنگری و ویرایش رمضان 1403